✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

امداد غیبی

در سالهای دور ، در شهر کوچکی ، درویشی زندگی میکرد که بسیار وارسته بود و تمام ذهن و فکرش کمک به مردم و رفع مشکلات و گرفتاریهای آنان بود ،
او آنقدر بین مردم محبوب بود که مردم تمام مسائل خود را با او درمیان میگذاشتن ،
یک شب درویش خواب بسیار عجیبی دید ! :

او در خواب دید که یکی از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی به درویش گفت : تو نزد خداوند و ما خیلی عزیز هستی ، خداوند قرار است سیل عظیمی را به این شهر روانه سازد ، اما از آنجا که تو نزد خداوند مرتبه ویژه ای داری ، لذا به تو این بشارت را میدهیم که اول به مردمان شهر خبر بدی که بتوانند پناه گاهی پیدا کنند ، و دوم اینکه خداوند با " امداد غیبی " خود ، حافظ جان تو خواهد بود ...
 
ادامه مطلب ...

* سیر مرد سالاری از عهد بوق الی الابد *

  

حوالی سال 1230 ه.ش:

مرد: دختره‌ء خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا” اگه نکشمت خودم کشته میشم!

زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!

مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش!

(
بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می‌بخشه!)

زن: آقا خدا سایهء شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.

  ادامه مطلب ...

گفت و گوی دو جنین تو رحم مادر....!!!

بارداری دوقلویی


  اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم
اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش
دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی....

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ هست که....

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ،......مثلِﺩﻝِ ﺁﺩما.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعشﮐﺮﺩ،........ﻣﺜﻞِﺁﺑِﺮﻭ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،.مثلِﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،مثلِ..پدرومادر.......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد،ﻣﺜﻞِ....ﮔُﺬﺷﺘﻪ........
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،ﻣﺜﻞِ....ﻣُﺤﺒﺖ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﻣﺜﻞِ......دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ،ﻣﺜﻞِﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،ﻣﺜﻞِ.......ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،.ﻣﺜﻞِ.......تاوان.......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ تَلخه،ﻣﺜﻞِ.......ﺣَﻘﯿﻘﺖ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،مثلِ.....ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ،ﻣﺜﻞِ.......ﺧﯿﺎﻧﺖ......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،ﻣﺜﻞِ.......ﻋِﺸﻖ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ.....ﺍِﺷﺘﺒاه.....
یه چیزی..هَمیشه هَوامون رو داره،مثلِ.......♥️ خدا ♥️......

حضرت علی(ع) فرمود: از تورات دوازده آیه برگزیدم و...

   حضرت علی(ع) فرمود: از تورات دوازده آیه برگزیدم و به عربی ترجمه کردم و هر روز سه مرتبه در آنها می نگرم.

1.ای فرزند آدم تا سلطنت من پایدار است از ریاستمداری بیم و ترس به خود راه مده و سلطنت من بر تو ابدی است؛
2-ای فرزند آدم مادامی که مرا می یابی با کسی جز من مأنویس نباش پس هرگاه مرا اراده کنی مرا پر می بینی و خزاین من همیشه پر و انباشته است؛
3.تا مرا می یابی به دیگران دل مبند هر وقت مرا بخواهی مرا به خودت نزدیک و مهربان می یابی؛
4.من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست بدار؛
5.تا از پل صراط نگذشته ای از قهر من ایمن مباش؛
6.همه چیز را برای تو آفریده ام و تو را برای خودم؛ تو چگونه از من می گریزی؛
7.تو را از خاک؛ سپس از نطفه؛ آن گاه از علقه و سپس از مضغه آفریدم؛و در خلقت تو در نماندم آیا از یک قرص نانی که می خوری؛ در می مانم؛
8.به خاطر خود بر من غضب می کنی و به خاطر من بر خود خشمگین نمی گردی؛
9.تکالیف من بر تو است و روزی تو بر عهده من پس اگر در انجام دادن آن سر پیچی کنی من از بنده پروری و دادن روزی خود داری نمی کنم.
10.هر کس تو را برای خودش می خواهد و من تو را برای خودت می خواهم؛ پس از من مگریز؛
11.رزق فردا را مطالبه نکن؛ چنان که من هم عمل فردا را از تو نخواهم؛
12.اگر راضی شوی به آنچه روزی ات کردم قلب و بدنت را آسوده کنم و ستوده باشی و اگر ناراضی باشی دنیا را بر سرت مسلط کنم تا همچون آهوی بیابان به دنبالش بدوی و جز به مقدار اندک روزی نیابی.و دچار نکوهش گردی.))
 منبع:مواعظ العددیه،ص

ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ(ﻋﻠﯽ ﻧﯿﮑﺠﻮ)

ﻣـﻦ ﺷـﺎﻩ ﺷـﻄـﺮﻧﺠﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺗﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ
ﺩﺭ بـینـه ﺟﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﮔُـﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﭙﺎﻫـﻢ ﺭﺍ

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻬﻠﻮﻟﻢ ﮐﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾـﺪ
ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫـﻢ ﺭﺍ

ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻨﺠﺮ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ اما
ﻧﺸﻨﯿﺪه ڪس  ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺷـﮏ ﻭ ﺁﻫﻢ ﺭﺍ 

ﻣﺜﻞِ ﭘِﻠﻨﮕﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔَﺸﺖ
ﺍﺯ ﭘﯿﺶِ ﻣﺮﺩﺍﺑـی ﮐﻪ ﭘَﺮﭘَﺮ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫـم ﺭﺍ

ﻣﻦ ﺑﺮﮒ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺳﺮﺩ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭘﺎﯼ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﮐـﺞ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﺍ

خجسته میلاد پیامبر اکرم مبارک باد

 

جهان سرسبز و خرم گشت از میلاد پیغمبر......
منور قلب عالم گشت از میلاد پیغمبر.......
 بده ساقى مى باقى که غرق عشرت و شادى دل اولاد آدم گشت از میلاد پیغمبر . . . . . .


هفده ربیع الاول، سالروز طلوع خورشید پرفروغ آسمان علم الهى و برگیرنده نقاب از چهره حقایق، امام جعفر صادق علیه السلام وخجسته میلاد پیامبر اکرم بر همه مسلمانان وشما دوستان گلم مبارک باد!

قول دوران کودکی

نقاشی بوسه مادر بر پیشانی دختر
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!»
گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!


من از سرودن شعر ظهور می ترسم (سیدامیرحسین میرحسینی )

  

                                                  

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم

اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم

من از سیاهی شب های تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم

درون سینه ما عشق یخ زده آقا
  تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست
  برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست

یلدای مهدوی..

چه یلدایی شود امسال که با عطر قشنگ مهدی فاطمه همرنگ است.بیا مهدی بیا مهدی که با تو میشود سفره یلداییمان رنگی.

 

اللهــــــــم عجـــــــل لولیـــــــــک الفــــرج...

 

 آغاز امامت حضرت مهدی عج و شب یلدا مبارکـــــــ



تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


عمرتون صد شب یلدا.... دلتون قدر یه دنیا.....توی این شبهای سرما....یادتون همیشه با ما....دل خوش باشه نصیبت......غم بمونه واسه فردا


دوستای گلم یلداتون مبارک

 لاله خانوم عزیز...تولدتون.....سالروز ازدواجتون و همچنین یلداتون مبارک باشه


مجادله در ادبیات بر سر یک خال

 حافظ:

 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را

 

صائب تبریزی:

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

 

شهریار:

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

 به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

 

محمد عیادزاده:

  اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را

نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را

مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً

که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟


پروا
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
کنم نذر در و همسایه یک بشقاب حلوا را

چو حافظ بخشش از اموال مردم من نخواهم کرد

نبخشم ملک ری ؛ قم یا سمرقند و بخارا
چو هر کس دست و پایی دارد و یک جامه ی چرکین
چه حاصل گر ببخشم من به خالش دست و پاها را
به خال هندویی بخشیدن جان کار عاقل نیست
سفیه و ابله و دیوانه خواهد کرد از این کارا
من این سر با تو می گویم که بر من هر که عاشق شد
حماقت کرده صد چندان و خسران کرده بسیارا
به خال هندوی همچون تویی کی شاد می گردم
پشیمان گشتم از نذرم ؛ رها کن ای صنم ما را

جملات گاندی خطاب به همسرش

گاندی خطاب به همسرش:

خوبِ من ، هنر در فاصله هاست …
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم …
تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ،
و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی …

پیامبر صلى الله علیه و آله


.اى على! سه چیز از جمله کرامت هاى اخلاقى است : با کسى که از تو گسسته ، بپیوندى ، و به کسى که از تو دریغ ورزیده ، بخشش کنى ، و کسى را که به تو ستم کرده ، ببخشایى.

یا حسن جان

*میروم مشهد،خیابانهاشلوغ*


         *میروم درقم،شبستانهاشلوغ*



*کربلاکه کل ایوان هاشلوغ*


     *درمسیرش هم بیابانهاشلوغ*


*هیچکس مثل توبی زوارنیست*


      

داستان بسیار تأمل‌برانگیز

در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفت  و سحرگاهان باز می‌گشته . تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را به جان می‌خرید.
 
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»
معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.»
جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.
 
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.

یک ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ بد و فوق العاده زشت ولی آموزنده... !!!!

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺭﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﻻ میرﻓﺖ،ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ حالتی ﺩﻓﺎﻋﯽ درآورد ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺑﺰﻧﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ میکنی؟
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺗﺖ ﺩﺍﺩﻡ
ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ:ﻣﮕﺮ نمیدانی که ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺮﺩ پاسخ داد:ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮفیست ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟
ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ
ﺑﺤﺚ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺖ
ﺁﺧﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪند ﺍﺯ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ضمن قضاوت خواستار کمک بشوند
پس ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍفتادند
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ای ﺭﺳﯿﺪند
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ:ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ
ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ:بنشین ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﻻﻝ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ:ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺁﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺸﻨﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﺮﺩ
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺷست
ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻣﺎﻍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ تعریف کردند ﻭ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎیید ﮐﺮﺩ
ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ بنشین ﻭ ﺑﺒﯿﻦ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ی ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺧﺴﺘﮕﯿﺶ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﭼﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ را ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﻣﺮﺩ!ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺧﺴﺘﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ی ﻣﻦ رفع کرد
ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﻗﻮﺗﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ؟
ﭘﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ به رﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ به روباهی ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ آن ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺑﺮﻭﺩ
ای ﻣﺮﺩ،ﺗﻮ نیز باید ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﯽ
تا من قضاوت ﮐﻨﻢ
ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ
ﺁﺗﺸﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺒﺮﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻤﮏ ﻧﻤﻮﺩﻩ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ میکرد،یک ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﻣﺮﺩ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺷﮑﺎﺭﯼ ندیدی؟
ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ،ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ،ﭼﯿﺰﯼ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺭﻓﺖ
ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﺟﺴﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺁﻣﺪ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ میکشید ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ اﺳﺖ؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﻧﺠﺎﺕ نمیدادم ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ

ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ:

ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ،

ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ.

 1. ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ را ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ،

  ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ.

2. ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ،

   ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ.

3. ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ.

 ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.

ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭ ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ آن را ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.

ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ.

 

ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ، ﺑﺰﺭگ ترﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.

ولی ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

ﻋﻠﺘﺵ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ. او ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!

 ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ.

 سپس تصمیم گرفت ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ

 ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ. ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻫﻢ ﻛﺮﺩ...

 ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻗﺎﺑﻠﻰ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ گند زد ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪﻩ ی ﻣﺎ!

خدایا!

تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم،

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم،

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم،

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم،

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟

برکه، باران، مهتاب...

این روزها مانند باران بی‌قرارم

مانند پاییزی‌ترین ابر بهارم

این روزها قلبم پر از شوق وصال است

این روزها بهتر تو را من دوست دارم


یادش بخیر آن روزها با هم شدیم و ...

هم‌راز و هم‌آئینه و هم‌دم شدیم و ...

گاهی پس از نامردیِ نامردمان نیز

با اشک خود بر زخم خود مرهم شدیم و ...


یادش بخیر در زیر باران‌ها ترانه

یادش بخیر اشعار ناب عاشقانه

بی‌راه نبْوَد گر بگویم بوده‌ام من

عاشق‌ترین، عاشق‌ترین مرد زمانه


باران و من یک مستیِ دیرینه داریم

شکر خدا چشمانی از آئینه داریم

از روشنای چشم ما پیداست این‌که

مهر تو را در جای‌جای سینه داریم


باران عجب اسرار من را بر ملا کرد

باران مرا با دیدگانت آشنا کرد

روزی که می‌بارید با اذن خداوند

از آسمان‌ها تا زمین ما را دعا کرد


یا رب ببین این برکه میل ماه دارد

عاشق‌ترین مرد زمانه آه دارد

از چیست آهِ او؟ بدان پرسیدمش گفت:

مهتاب از تابیدنش اکراه دارد!


این برکه را روزی خداوند آفریده

قدری صفا و عشق هم در او دمیده

باران! دعا کن برکه‌ی اندوهگین را

زیرا رُخِ مهتاب را در خود ندیده


زیباتر از مهتاب هم داریم آیا؟

یا سنگِ روی آب هم داریم آیا؟

پس تو چرا این‌گونه اعجازآفرینی؟

مانند تو در خواب هم داریم آیا؟


می‌خواهمَت اما زمان تأخیر دارد

ما را به دوریِ ز هم درگیر دارد

گویی که هر کس را شدم امداد، امروز

جای وفا در دست خود شمشیر دارد


اکنون زمان صبرهای عاشقانه است

وقت مناجات و دعاهای شبانه است

تنها خدا می‌ماند و تنهایی ما

شاید که این دوری و این غم‌ها بهانه است


روزی رسد از هجر و دل‌تنگی رهاییم

در اوج طوفان و بلاها با خداییم

می‌دانم از یک دست، آوایی نیاید

یا رب نظر کن ما دو دستِ بی‌صداییم


هر برکه‌ای بی نورِ ماهِ تو سراب است

سهم من از دریای تو یک قطره آب است

باران گرفته... آه! قلبم ناله سر داد

این لحظه‌ها گویا دعاها مستجاب است

اما م صادق (ع)



به خداوند امیدوار باش، امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرات نبخشد و

از خداوند بیم داشته باش بیمی که تو را از رحمتش ناامید نگرداند.

لطفا دقت بفرمایید...!

 بخش پونتیاک شرکت خودروسازى "جنرال موتورز" شکایتى را از یک مشترى با این مضمون دریافت کرد:

«این دومین بارى است که برایتان مى نویسم و براى این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه اى ندارم ؛ چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است!
به هر حال ، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمى، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستنى بخورد. سالهاست که ما پس از شام رأى گیرى مى کنیم و براساس اکثریت آرا نوع بستنى، انتخاب و خریدارى مى شود. این را هم باید بگویم که من به تازگى یک خودروی شورولت پونتیاک جدید خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه براى تهیه بستنى دچار مشکل شده است.

لطفا دقت بفرمایید...!
هر دفعه که براى خرید بستنى وانیلى به مغازه مى روم و به خودرو باز مى گردم ، ماشین روشن نمى شود؛ اما هر بستنى دیگری که بخرم ، چنین مشکلى نخواهم داشت. خواهش مى کنم درک کنید که این مسأله براى من بسیار جدى و دردسر آفرین است و من هرگز قصد شوخى با شما را ندارم. مى خواهم بپرسم چطور مى شود پونتیاک من وقتى بستنى وانیلى مى خرم ، روشن نمى شود؛ اما با هر بستنى دیگرى راحت استارت مى خورد؟

مدیر شرکت به نامه دریافتى از این مشترى عجیب، با شک و تردید برخورد کرد؛ اما از روى وظیفه و تعهّد، یک مهندسی را مأمور بررسى مساله کرد. مهندس خبره شرکت ، شب هنگام پس از شام با مشترى قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستنى فروشى رفتند. آن شب نوبت بستنى وانیلى بود. پس از خرید بستنى، همان طور که در نامه شرح داده شد، ماشین روشن نشد!

مهندس جوان و جویای راه حل ، ٣ شب پیاپى دیگر نیز با صاحب خودرو وعده کرد. یک شب نوبت بستنى شکلاتى بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنى توت فرنگى و خودرو براحتى استارت خورد. شب سوم دوباره نوبت بستنى وانیلى شد و باز ماشین روشن نشد...!

نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلى باشد، تلاش کرد با موضوع ، منطقى و متفکرانه برخورد کند. او مشاهداتى را از لحظه ترک منزل مشترى تا خریدن بستنى و بازگشت به ماشین و استارت زدن براى انواع بستنى ثبت کرد. این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبى را به او نشان داد:
بستنى وانیلى پرطرفدار و پرفروش است و نزدیک درِ مغازه در قفسه ها چیده مى شود؛ اما دیگر بستنى ها داخل مغازه و دورتر از در قرار مى گیرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنى و برگشتن و استارت زدن برای بستنى وانیلى کمتر از دیگر بستنى هاست.

این مدت زمان ، مهندس را به تحلیل علمى موضوع راهنمایى کرد و او دریافت پدیده اى به نام قفل بخار (Vapor Lock) باعث بروز این مشکل مى شود. روشن شدنِ خیلى زود خودرو پس از خاموش شدن ، به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مسأله اصلى شرکت ، پونتیاک و مشتری بود!


مشتریان ما به زبانهاى مختلفى سخن مى گویند. ایشان از ادبیات متفاوتى برای کلام گفتن بهره مى گیرند.
اگر حرف مشترى را خوب گوش کنیم، مى توانیم با توجه به لحن گفتار ایشان درک فراترى از آنچه مى خواهند به گوش ما برسانند، داشته باشیم.

آیا همه حرفها مشتریان ما باید منطقی، اصولى و مرتبط با موضوع باشد؟

اگر مشترى چیزى مى گوید که به نظر مسخره و بى ربط است ، یا شکایتى عجیب را طرح مى کند، چگونه برخوردى شایسته اوست؟

یک اتفاق نادر براى یک مشترى و پیام به ظاهر احمقانهٔ او مى تواند روشنگر مسیر بهترین و زبده ترین مهندسان جنرال موتورز باشد.

داستان ساده اى که نقل شد، تأکید بر این موضوع دارد که مشترى بهترین راهنما و کمک ما در بهتر شدن محصول و خدمات شرکت ماست.

اگر در پى نوآورى هستیم ، باید به طور جدى ساز و کار «خوب گوش دادن» و «شنیدن» صداى مشترى را طراحى کنیم.
 

ترجمه دعای پنجم نیایش امام سجاد(ع) درباره‌ی خود و نزدیکانش



ای آن که شگفتی‌های بزرگیِ تو را پایانی نیست، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را از گمراهی در شناخت عظمتِ خود بازدار.

ای آن که مدت فرمانروایی تو بی‌نهایت است، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را از بند انتقام خود رهایی بخش.
ای آن که گنجینه‌های رحمتت به آخر نرسد، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را از رحمت خود بهره‌ای عطا فرما.
ای آن که دیده‌ها همه از دیدنت فرو مانند، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را  به آستان قرب خود نزدیک نما.
ای آن که در برابر بزرگیِ تو هر چیز بزرگ دیگری ناچیز است، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را نزد خود گرامی دار.
ای آن که خبرهای پنهان پیش تو آشکار است، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را نزد خود رسوا مکن.
خدایا، ما را به لطفِ بخشش خود، از بخشش بخشندگان بی‌نیاز گردان، و با پیوند خویش ما را از هراس پیوند گسستن دیگران دور ساز، تا با وجود بخشش تو، از دیگران چشمِ بخشش نداشته باشیم، و با وجود احسان تو، از تنگ چشمیِ ایشان به هراس نیاییم.
 
 

ادامه مطلب ...

(فرازی از صحیفه ی سجادیه)


خدایا مرا چنان کن که از والدینم همچون از پادشاه ستمکار بترسم، و همچون مادر مهربان درباره ایشان خوش رفتاری کنم.

فرمانبرداری و نیکوکاری درباره ایشان را در نظرم از لذت خواب در چشم خواب آلوده لذیذتر، و در کام دلم از شربت گوارا در مذاق تشنه گواراتر ساز. تا آرزوی ایشان را بر آرزوی خود ترجیح دهم و خشنودی شان را بر خشنودی خود بگزینم، و نیکوئی ایشان را درباره خود هر چند کم باشد افزون بینم و نیکوئی خویش را درباره ایشان گر چه بسیار باشد کم شمارم.

خدایا بانگم را در گوششان ملایم گردان، و سخنم را بر ایشان خوشایند کن، و خویم را برای ایشان نرم ساز و دلم را بر ایشان مهربان نما

و مرا نسبت به آن دو سازگار و مشفق گردان.

یک جرعه تفکر…..


زندگی به من یاد داد…اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم…دنیا تمام تﻼشش را می کند تا مرا در شرایط او قرار دهد…تا به من ﺛابت کند…در تاریکی همه ما شبیه همدیگریم…

«پناه»؛میبرم «به وجدانم»،از عـیبی که؛«امروز» در خود می بینم،و؛«دیروز»؛«دیگران را» به خاطر،«هـمان عیـب»؛ ملامت کرده ام.
محتاط باشیم؛ در «سرزنش»؛و «قضاوت کردن دیگران».وقتی؛نه از «دیروز او» خبر داریم؛نه از «فردای خودمان»…

تو‌ را‌ ستایش مى کنیم


اى خدا تو‌ را‌ ستایش مى کنیم:

که‌ با‌ علم به‌ گناهان (و زشتى اعمال ‌و‌ اخلاق) بندگان باز عیوب آنها را‌ مستور مى دارى ‌و‌ با‌ آگاهى از‌ کردار قبیح بدان از‌ تقصیرشان درمى گذرى پس‌ با‌ آنکه (جز معصومان) همه به‌ بدکارى ‌و‌ عصیان مشغولند تو‌ (از لطف ‌و‌ کرم) آنها را‌ به‌ اعمال بدشان مشهور ننمودى ‌و‌ با‌ آنکه مرتکب گناه ‌و‌ افعال زشتند باز آنها را‌ (از کرم ‌و‌ حلم) مفتضح ‌و‌ رسوا نساختى ‌و‌ بدکاریهاشان را‌ از‌ نظرها پنهان داشته ‌و‌ (در پرده عفوت) مستور کردى ‌و‌ کسى را‌ بر‌ ‌آن آگاه ننمودى

هدیه برای اموات

پیامبر اسلام حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمودند: براى مردگان خود هدیه بفرستید.

با تعجب پرسیدند: یا رسول اللّه هدیه مردگان دیگر چیست؟

و ایشان فرمودند: دعا و صدقه. ارواح مؤمنان هر شب جمعه به آسمان دنیا مقابل خانه‌ها و منزلهاى خود مى آیند و با آواز حزین و گریه، فریاد مى‌زنند که: اى اهل من! و اى اولاد من و اى پدر من و اى مادر من و اى خویشان من، بر ما مهربانى کنید، خدا شما را رحمت کند. آنچه در دست ما بود، حساب و کتاب نکردیم و جمع کردیم، دیگران از آن سود بردند و عذاب و حساب آن برگردن ما ماند.

و با گریه مى گویند: اى خویشان ما، بر ما ترحم نمائید، ولو به یک درهم یا قرص نانى یا جامه و پوشاکى، امیدوارم خداوند جامه‌هاى بهشتی بر شما بپوشاند.

دلی همچون دریا داشته باش

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد :...
"
بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیر هندو گفت :
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب

گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.

زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛  تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه های درخت نوری را دید؛ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید..‏. من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏؟
خورشید گفت:‏ سلام‏، اما...‏
یخ با نگرانی گفت:‏ اما چی‏؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی‏‏‏؛ باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم
اگر من باشم، تو نیستی‏!‏ می میری، می فهمی‏‏؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏!‏ چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!‏‏!‏‏!‏‏
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود و چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید، هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.

4 سم زدا

این 4 سم زدا را به آب آشامیدنی خود اضافه کنید
 
اگر میخواهید دوباره به مسیر سلامتی بازگردید، راه های فراوانی برای سم زدایی از بدن وجود دارد. بهترین روش برای بیرون ریختن سموم راهی ساده است: مقدار بسیار بسیار زیادی آب. اما مجبور نیستید آب را خیلی ساده بنوشید، می توانید به آب آشامیدنی خود طعمی دلچسب و خاصیتی ضد سموم بدن اضافه کنید. مواردی که در ادامه می آید را به یک پارچ آب و یخ اضافه کنید و در روز بعد بیاشامید تا با روشی موثر از بدن خود سم زدایی کنید.
لیمو: آب لیمو و آب، یک آشامیدنی سم زدای بسیار قوی می سازند، آب لیو به تمیز و قلیایی شدن بدن کمک می کند. یک قطعه کوچک لیمو به یک پارچ آب اضافه کنید، و یا یک لیمو ی تازه را در لیوان آب خود بچکانید.
نعناع: نعناع بدون اضافه کردن قند مقداری شیرینی به آب آشامیدنی تان اضافه می کند، همچنین به معده آرامش می دهد و گوارش را کمک می کند.
خیار: اضافه کردن چند قطعه خیار به آب آشامیدنی آبرسانی بدن را بهبود می بخشد، همچنین خیار حاوی خواص ضد التهابی نیز هست.
زنجبیل: این ریشه ی تند به تمیز کردن سیستم بدن کمک و معده را نیز آرام می کند. یک مقدار کم کافیست، لازم نیست خیلی استفاده کنید.
برای درست کردن آب آشامیدنی سم زدا، سه تا پنج قطعه خیار، نصف لیمو، و چند برگ نعناع، را به یک پارچ آب اضافه کنید. حتی می توانید چند قطعه زنجبیل پوست کنده نیز اضافه کنید.

(رجبعلی خیاط)همسر خوب!

داستان از این قراره که یه بار زن یکی از شاگردان شیخ رجب علی خیاط (ایشون یکی از عرفا و بزرگان زمان ماست، پیشنهاد میکنم حتما حتما کتاب "کیمیای محبت" رو که داستان زندگی ایشون هست بخونید. به خدا خوندنش سعادت میخواد... کتاب کوچیکه و کم حجمه اما میتونه زندگی ها رو تغییر بده...) به شوهرش (که شاگرد شیخ رجب علی بوده) میگه که من تا حالا با هیچ کس جز تو نبودم و به تو وفادار بودم و هیچ گناهی قبل از ازدواج نکردم.

شوهرش که همون شاگرد رجب علی خیاط باشه هم به زنش میگه خب منم هیچ گناهی در رابطه با هیچ زنی نکردم و جز تو با کسی نبودم.

شاگرد رجب علی حرف زنشو به رجب علی خیاط میگه.  


رجب علی بهش میگه به زنت بگو یه بار از صبح تا شب از خونه بیرون بره و هر گناهی که میخواد بکنه و با هر مردی که میخواد باشه!
 

(این جا رجب علی به شاگردش میگه مطمئن باش زنت هیچ گناهی نمیکنه و هیچ مردی مزاحمش نمیشه و فقط موقع اومدن به خونه یه پسر بچه خیره بهش نگاه میکنه ولی تو این موضوع رو به زنت نگو تا اینکه به خونه برگرده.)


شاگرد رجب علی به زنش میگه که یه روز از صبح تا شب از خونه بیرون بره و با هر مردی که میخواد باشه!

زنش از خونه بیرون میره و شب که برمیگرده شوهر به زنش میگه امروز تو هیچ گناهی نکردی و هیچ مردی مزاحم تو نشد فقط یه پسر بچه موقع اومدن به خونه بهت خیره نگاه کرد.


زن حرف شوهرشو تایید میکنه!

مرد این موضوع رو به رجب علی خیاط میگه و از اون علتشو میپرسه...

رجب علی بهش میگه خیره نگاه کردن اون پسر بچه به زنت به خاطر این بوده که تو یه بار در زمان بچگی از سر شیطنت چادر یه زنو کشیدی و حالا تاثیر اون کاری که کردی این بود که یه پسر بچه به زنت خیره نگاه کرد!!!!!!!!! 

ولی چون تو هیچ گناهی در رابطه با هیچ زنی نکردی تاثیر گناه نکردن تو باعث شده هیچ کس نسبت به زن تو هم گناهی انجام نده و زن تو  با اینکه یه روز از صبح تا شب بیرون رفته ولی هیچ کس موقعیت  گناهو براش به وجود نیاورده ........! 


این داستان دو طرفه ست و نشون میده که چقدر رفتارها و گناههایی که در رابطه با جنس مخالف انجام میدیم تو روابطمون با همسرمون تاثیر میذاره...

آیا برای شما مهمه که همسر پاک نصیبتون بشه؟ یا اینکه براتون فرقی نداره؟