✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

معبودم

  معبودم   تو  زیباترین " ﺣﻀﻮﺭ " ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﯽ

 ﻭﻣﻦ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ...
 ﺧﻮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ؛ ﺑﻪ ﺁﺑﯽ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ
 ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻫﺎﯼ بی شمارت
  ﺑﻪ ﺑﺨﺸﺶ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭتمندانه ات
 ﺧﻮ  ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩﻥ
 ﻭ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﮔﻠ ﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﯽ
 ﺑﻪ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺪﯾﻪ می دﻫﯽ
  ﺧﺪﺍﯾﺎ  ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ
 ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ  ﺯﻧﺪﮔﯽ ، ﻧﻪ ﻏﺼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ براﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﺳﺖ

 ﻭﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ

 ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
 ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻋﻠﻔﻬﺎ ﺩﺭ ﺳﺒﺰ ﺷﺪﻥ ﻣﻌﻨﯽ پﯿﺪﺍ می کنند.
 ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺑﺎﻗﻠﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺝ، ﺯﻧﺪﮔﯽ پیدﺍ می کنند.
 ﻭﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧ ﻬﺎ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ
 ﭘﺲ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ پﺬﯾﺮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭ
  ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ پیش ﺩﺭ آﻥ ﺟﺎﯼ ده

"گل بو مادران"

مادر دختری چوپان بود.

روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست

و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت.  یک روز گرگ به

گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
 دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود،  در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
می چیند و بو میکند.
 گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
 آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
 می پرسد:
"دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
        "گل بو مادران"

  (هوشنگ مرادی کرمانی)


میلاد فرخنده  حضرت امام حسن عسگری علیه السلام

بر فرزند عزیزش ؛ نور جشمان ما ؛ مهدی صاحب الزمان( ع)  و شما دوستان گلم مبارک 

خوش خلقی

 امام جعفر صادق "علیه السلام" به یکی از اصحاب خود فرمود: شما با یکدیگر چگونه شوخی می کنید؟
آن مرد پاسخ گفت: خیلی کم...
 حضرت فرمود: چرا شوخی نمی کنید؟! شوخی از خوش خویی است ؛ و با شوخی می توانی برادر دینی خود را شاد سازی.
  همانا رسول خدا "صلی الله علیه و آله و سلم" با مردم شوخی می کرد و می خواست با این کار، آنان را شاد گرداند
 آن حضرت در حدیثی دیگر فرمود :
مؤمنی نیست، مگر آنکه از شوخی بهره ای دارد.
رسول خدا "صلی الله علیه و آله و سلم" نیز شوخی می کرد ؛
ولی جز "سخن حق" نمی گفت
  امام رضا "علیه السلام" فرمود :
 گهگاهی مردی از اعراب بادیه نشین نزد پیامبر اکرم "صلى الله علیه و آله و سلم" آمده، و هدیه ای برای آن حضرت می آورد ؛ و همان جا می گفت :
 پول هدیه ی مرا مرحمت کن
رسول خدا "صلی الله علیه و آله و سلم" از این سخن او می خندید...!
پس از آن هرگاه غمگین می شد ؛ می فرمود :
 آن اعرابی چه می کند؟! کاش نزد ما می آمد...
 

دوستی

وقتی شقایق مرد ،
گلهای باغ همه ماتم گرفتند 
و از جویبار خواستند
برای گریستن ،
به آنها چند قطره آب قرض دهد .
جویبار آهی کشید و گفت :
آن قدر شقایق را دوست داشتم
که اگر تمام آبهای من به اشک تبدیل شود
و آنها را برای مرگ شقایق  بریزم ،
باز هم کم است...
گلها گفتند : راست می گویی ،
چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت
جویبار پرسید : مگر شقایق زیبا بود
 گلها گفتند :
شقایق غالباً خم می شد
و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید ،
پس تو باید بهتر از هر کس بدانی
که شقایق چقدر زیبا بود .
 
جویبار گفت :
⚡️من شقایق را برای این دوست می داشتم
 چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ،

من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم...

 

ادامه مطلب ...

قلب من خانه ی خداست

ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم

خداوند اینجاست

اشکهای مرا پاک می کند...چون...

قلب من خانه ی خداست

ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم

خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...

قلب من خانه ی خداست

شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم

پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...

قلب من خانه ی خداست

خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم

خداوند همواره با من است...چون...

قلب من خانه ی خداست...

 

ادامه مطلب ...

تو رو به خدایه خودم میسپرم

تو رو به خدایه خودم میسپرم میدونم دیگه راهت از من جداست
میدونم که این زندگی هم مثه چشایه قشنگت چقد بی وفاست
تو رو به خدایه خودم میسپرم خداحافظی کن برو وقتشه
امیدم به اینه که شاید یه روز دوباره دلت بیقرارم بشه 

                                                      تو این مدتی که کنارم بودی تمومه خوشیهارو خواستم برات

دعا میکنم هر جا هستی فقط  بپیچه صدایه خوشه خنده هات

چقد خاطره یادگاره توئه چه عکسایه خوبی گرفتم ازت

یه روزی یه جایی میبینم تو رو تمومه امیدم همینه فقط

دم رفتنت آسمون ابریه میدونم که بعد از تو بارون میاد

منم زیر بارون دعا میکنم خدا بهترینارو واست بخواد

ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...


ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ...ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ...ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ ...ﮐﺴﯽ ﭺ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ...ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ...ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ !!!
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﺎ ﺑﯽ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯾﻢ ، ﻃﻠﺐ ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ
ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻘﺪﺭ ﮐﻦ
امین

نیکوکار باش

  


بدان اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهمت می کنن ولی مهربان باش......
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند ولی شریف و درستکار باش.....
نیکی های امروزت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش....
در انتها خواهی دید آن چه می ماند بین تو و خدای توست،نه بین تو و مردم....

جنگ جهانی سوم

یک روز جرج بوش و اوباما نشسته بودن و باهم صحبت می کردن که یکی از دوستاشون وارد میشه و می پرسه:
 درمورد چی دارین صحبت می کنین؟
جورج بوش می گه:
داریم نقشه می کشیم که جنگ جهانی سوم رو راه بیندازیم.
دوستشون می پرسه:
خوب که چی بشه؟
بوش می گه: که یک میلیارد مسلمون و آنجلینا جولی رو بکـُشیم!
دوستشون با تعجب می پرسه:
آنجلینا جولی!؟ اون رو دیگه برای چی میخواین بکشین؟
جورج بوش رو می کنه به اوباما و می گه:
دیدی گفتم؟ ملت بیشتر نگران آنجلینا جولی هستن تا اون یک میلیارد مسلمون!!!

روزی..روزگاری

حکایت,حکایت مولانا,حکایتی از مولانا و شمس

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.


شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

 

ادامه مطلب ...

شخصیت

شخــــصیت هــــــر کس را با

تــــــــــــرازوی اخلاقــــش وزن کنید  

آﻳﺎ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺘﻴﺪ

آﻳﺎ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺘﻴﺪ ﺟﻨﻴﻔﺮ ﻟﻮﭘﺰ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺍﻳﺮﺍنی ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻭ

” ﺟﻌﻔﺮ ﻟوبیا ﭘﺰ ” ﺑﻮﺩه؟

انسان های خوب


انسان های خوب خوشبختی را تعقیب نمی کنند....بلکه آن را زندگی می کنند،
و خوشبختی پاداش مهربانی.. صداقت... درستکاری و انصاف آنهاست…

 

الهی !

الهی !

تو را آرزو می کنم

و هر بار سر افکنده از بدیهایم باز می گردم

باز می گردم و

 وقتی به خلوت تنهایم می رسم

باز دلم به سوی تو پر می کشد.

سوار سبز پوش

نمی‌دانم در غروب جمعه چه رازی نهفته است! آسمان آبی است، اما دلت حال غروب ابری‌ترین روزهای پاییز را دارد. اگر جمعة زیباترین روز بهار با گل‌های سرخ هم که باشد، دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه می‌کشد. بعدازظهر آدینه، آیینة دلتنگی غریبی است؛ دلت بهانه می‌گیرد؛ هیچ‌چیز آرامت نمی‌کند؛ قرار از دلت می‌رود؛ ناگاه به خود می‌آیی و می‌بینی که قطرات اشک به آرامی تمام صورتت را پوشانده است. در غروب جمعه، چه رازی نهفته است؟ این اشک از کجا آمده است؟ بهانة گریه چیست؟ ای کاش دلت با گریه آرام می‌گرفت. گریه تو را بی‌قرارتر می‌کند. دلتنگی بیشتر به جانت پنجه می‌کشد. گاهی که آسمان ابری است و خیال باریدن دارد، دلتنگ‌تر می‌شوی؛ گریه‌ات به گریه غریبانه آسمان می‌پیوندد
به خاطر می‌آوری، تابستان یا بهار هم که باشد، فرقی نمی‌کند. دلتنگی غروب جمعه یکی است. برمی‌خیزی، مفاتیح را می‌گشایی؛ صبح جمعه را همراه طلوع آفتاب و "ندبه" در فراق "او" آغاز کرده‌ای؛ غروب آفتاب را با "سمات" به پایان می‌بری و بر سجاده نماز مغرب که می‌ایستی و قامت نماز می‌بندی، احساس غریبی داری؛ احساس اینکه او نیز در جایی از همین زمین، قامت به نماز بسته است. غریبِ تنهایی که منتظر یک جمعه خاص است؛ جمعه فرج، جمعه ظهور، جمعه نجات ....

آخر تا کی غروب جمعه، غروب این دلتنگی دل‌های ماست؟ تا کی نگاهمان به راه و دلمان به انتظار بماند؟ آخر چرا  نبودنش را عادت کرده‌ایم؟ چطور توانسته‌ایم و می‌توانیم بدون او جمعه‌هایمان را بگذرانیم؟ ولی آنچه آراممان میکند این است که خواهی آمد
این غم غربت غروب جمعه، جز به یاد او، به یاد که می‌تواند باشد؟ این غم هجر اوست که غروب هر جمعه را رنگ انتظار می زند. از خودت می‌پرسی: "چگونه یک هفته دیگر را بدون او گذراندی؟ چگونه جمعه‌ای دیگر بدون حضور او گذشت؟ تو به چه مشغولی که او را با همه وجود فریاد نمی‌کنی؟". بی‌شک او خود از این دوران غیبت طولانی دلتنگ است. کجایند شیعیان واقعی و منتظران راستینش که جمعه حضورش را با تمامی نیاز بخواهند؟ آخر تا کی غروب جمعه، غروب این دلتنگی دل‌های ماست؟ تا کی نگاهمان به راه و دلمان به انتظار بماند؟ آخر چرا نبودنش را عادت کرده‌ایم؟ چطور توانسته‌ایم و می‌توانیم بدون او جمعه‌هایمان را بگذرانیم؟ ولی آنچه آراممان میکند این است که خواهی آمد -
خواهی آمد ای سوار سبز پوش        لحضه هایم را بهاری می کنی
با نگاه خویش در متن  زمان          عشق را هر لحظه جاری می کنی

زنها

زنها وقتی خوشحالند، لباسهای زیبا می پوشند.

وقتی خوشحال ترند، گوشواره آویزان می کنند.

غمگین که باشند، با موهایشان ور می روند.

تنها که باشند، کفش می خرند، کتاب می خرند، قهوه زیاد می خورند.

دلتنگ که باشند، عینک سیاه بزرگ می زنند و دور از چشم دنیا با واژه های تلخ، جمله های قشنگ می سازند.

دلگیر که می شوند، فرق می کند؛

گاهی با لباسی زیبا در را برایت باز می کنند و با لبخند به یک چای دعوتت می کنند،

گاهی با کتابی در دست، کنج یک کافه، بی خیال حضور چشمهای کنجکاو با موهایشان بازی می کنند.
 
حالا اگر تو مردی باشی که در هر شرایطی

با همان لباس ساده،

با همان عینکی که گاه به گاه روی صورتت جابجا می کنی،

با همان حالت خودمانی همیشگی

و دستهایی که بیشتر وقتها تکلیفشان را نمی دانند،

به دیدن زن محبوبت بروی،    
 
از کجا خواهی فهمید در درون این موجود آراسته چگونه توفان جایش را به تعادلی پرچذبه می دهد؟

چگونه زمان در لحظه درد می ایستد تا به وقت تنهایی بغض را به سلاخی چشمهای منتظرش بفرستد؟

چگونه خواهی فهمید زنی که تا مرز جنون به معجزه رویا ایمان دارد، از پشت عینک سیاهش دیوانه وار دوستت دارد؟!!!

من و خدا

من از خدا  خواستم که پلیدی های مرا بـزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در وجود تو نیستند که من آنها را بزدایم، بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

*
 من از خدا خواستم به من صبرو شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
صبر و شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. صبر دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

*
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم ؛ خوشبختی به خودت بستگی دارد

*

من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

*

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری

*

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم
خدا گفت : … سرانجام مطلب را درک کردی ..


امداد غیبی

در سالهای دور ، در شهر کوچکی ، درویشی زندگی میکرد که بسیار وارسته بود و تمام ذهن و فکرش کمک به مردم و رفع مشکلات و گرفتاریهای آنان بود ،
او آنقدر بین مردم محبوب بود که مردم تمام مسائل خود را با او درمیان میگذاشتن ،
یک شب درویش خواب بسیار عجیبی دید ! :

او در خواب دید که یکی از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی به درویش گفت : تو نزد خداوند و ما خیلی عزیز هستی ، خداوند قرار است سیل عظیمی را به این شهر روانه سازد ، اما از آنجا که تو نزد خداوند مرتبه ویژه ای داری ، لذا به تو این بشارت را میدهیم که اول به مردمان شهر خبر بدی که بتوانند پناه گاهی پیدا کنند ، و دوم اینکه خداوند با " امداد غیبی " خود ، حافظ جان تو خواهد بود ...
 
ادامه مطلب ...

* سیر مرد سالاری از عهد بوق الی الابد *

  

حوالی سال 1230 ه.ش:

مرد: دختره‌ء خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا” اگه نکشمت خودم کشته میشم!

زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!

مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش!

(
بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می‌بخشه!)

زن: آقا خدا سایهء شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.

  ادامه مطلب ...

گفت و گوی دو جنین تو رحم مادر....!!!

بارداری دوقلویی


  اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم
اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش
دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی....

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ هست که....

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ،......مثلِﺩﻝِ ﺁﺩما.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعشﮐﺮﺩ،........ﻣﺜﻞِﺁﺑِﺮﻭ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،.مثلِﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،مثلِ..پدرومادر.......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد،ﻣﺜﻞِ....ﮔُﺬﺷﺘﻪ........
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،ﻣﺜﻞِ....ﻣُﺤﺒﺖ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﻣﺜﻞِ......دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ،ﻣﺜﻞِﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،ﻣﺜﻞِ.......ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،.ﻣﺜﻞِ.......تاوان.......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ تَلخه،ﻣﺜﻞِ.......ﺣَﻘﯿﻘﺖ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،مثلِ.....ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ،ﻣﺜﻞِ.......ﺧﯿﺎﻧﺖ......
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،ﻣﺜﻞِ.......ﻋِﺸﻖ.....
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ.....ﺍِﺷﺘﺒاه.....
یه چیزی..هَمیشه هَوامون رو داره،مثلِ.......♥️ خدا ♥️......

حضرت علی(ع) فرمود: از تورات دوازده آیه برگزیدم و...

   حضرت علی(ع) فرمود: از تورات دوازده آیه برگزیدم و به عربی ترجمه کردم و هر روز سه مرتبه در آنها می نگرم.

1.ای فرزند آدم تا سلطنت من پایدار است از ریاستمداری بیم و ترس به خود راه مده و سلطنت من بر تو ابدی است؛
2-ای فرزند آدم مادامی که مرا می یابی با کسی جز من مأنویس نباش پس هرگاه مرا اراده کنی مرا پر می بینی و خزاین من همیشه پر و انباشته است؛
3.تا مرا می یابی به دیگران دل مبند هر وقت مرا بخواهی مرا به خودت نزدیک و مهربان می یابی؛
4.من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست بدار؛
5.تا از پل صراط نگذشته ای از قهر من ایمن مباش؛
6.همه چیز را برای تو آفریده ام و تو را برای خودم؛ تو چگونه از من می گریزی؛
7.تو را از خاک؛ سپس از نطفه؛ آن گاه از علقه و سپس از مضغه آفریدم؛و در خلقت تو در نماندم آیا از یک قرص نانی که می خوری؛ در می مانم؛
8.به خاطر خود بر من غضب می کنی و به خاطر من بر خود خشمگین نمی گردی؛
9.تکالیف من بر تو است و روزی تو بر عهده من پس اگر در انجام دادن آن سر پیچی کنی من از بنده پروری و دادن روزی خود داری نمی کنم.
10.هر کس تو را برای خودش می خواهد و من تو را برای خودت می خواهم؛ پس از من مگریز؛
11.رزق فردا را مطالبه نکن؛ چنان که من هم عمل فردا را از تو نخواهم؛
12.اگر راضی شوی به آنچه روزی ات کردم قلب و بدنت را آسوده کنم و ستوده باشی و اگر ناراضی باشی دنیا را بر سرت مسلط کنم تا همچون آهوی بیابان به دنبالش بدوی و جز به مقدار اندک روزی نیابی.و دچار نکوهش گردی.))
 منبع:مواعظ العددیه،ص

ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ(ﻋﻠﯽ ﻧﯿﮑﺠﻮ)

ﻣـﻦ ﺷـﺎﻩ ﺷـﻄـﺮﻧﺠﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺗﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ
ﺩﺭ بـینـه ﺟﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﮔُـﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﭙﺎﻫـﻢ ﺭﺍ

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻬﻠﻮﻟﻢ ﮐﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾـﺪ
ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫـﻢ ﺭﺍ

ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻨﺠﺮ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ اما
ﻧﺸﻨﯿﺪه ڪس  ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺷـﮏ ﻭ ﺁﻫﻢ ﺭﺍ 

ﻣﺜﻞِ ﭘِﻠﻨﮕﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔَﺸﺖ
ﺍﺯ ﭘﯿﺶِ ﻣﺮﺩﺍﺑـی ﮐﻪ ﭘَﺮﭘَﺮ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫـم ﺭﺍ

ﻣﻦ ﺑﺮﮒ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺳﺮﺩ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭘﺎﯼ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﮐـﺞ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﺍ

خجسته میلاد پیامبر اکرم مبارک باد

 

جهان سرسبز و خرم گشت از میلاد پیغمبر......
منور قلب عالم گشت از میلاد پیغمبر.......
 بده ساقى مى باقى که غرق عشرت و شادى دل اولاد آدم گشت از میلاد پیغمبر . . . . . .


هفده ربیع الاول، سالروز طلوع خورشید پرفروغ آسمان علم الهى و برگیرنده نقاب از چهره حقایق، امام جعفر صادق علیه السلام وخجسته میلاد پیامبر اکرم بر همه مسلمانان وشما دوستان گلم مبارک باد!

قول دوران کودکی

نقاشی بوسه مادر بر پیشانی دختر
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!»
گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!


من از سرودن شعر ظهور می ترسم (سیدامیرحسین میرحسینی )

  

                                                  

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم

اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم

من از سیاهی شب های تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم

درون سینه ما عشق یخ زده آقا
  تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست
  برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست