معبودم تو زیباترین " ﺣﻀﻮﺭ " ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﯽ
ﻭﻣﻦ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ...ﻭﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
مادر دختری چوپان بود.
روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست
و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به
گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!(هوشنگ مرادی کرمانی)
میلاد فرخنده حضرت امام حسن عسگری علیه السلام
بر فرزند عزیزش ؛ نور جشمان ما ؛ مهدی صاحب الزمان( ع) و شما دوستان گلم مبارک
من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم...
ادامه مطلب ...
ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم
خداوند اینجاست
اشکهای مرا پاک می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم
خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...
قلب من خانه ی خداست
شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم
پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم
خداوند همواره با من است...چون...
قلب من خانه ی خداست...
ادامه مطلب ...
تو رو به خدایه خودم میسپرم میدونم دیگه راهت از من جداست
میدونم که این زندگی هم مثه چشایه قشنگت چقد بی وفاست
تو رو به خدایه خودم میسپرم خداحافظی کن برو وقتشه
امیدم به اینه که شاید یه روز دوباره دلت بیقرارم بشه
دعا میکنم هر جا هستی فقط بپیچه صدایه خوشه خنده هات
چقد خاطره یادگاره توئه چه عکسایه خوبی گرفتم ازت
یه روزی یه جایی میبینم تو رو تمومه امیدم همینه فقط
دم رفتنت آسمون ابریه میدونم که بعد از تو بارون میاد
منم زیر بارون دعا میکنم خدا بهترینارو واست بخواد
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و
پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای
من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
انسان های خوب خوشبختی را تعقیب نمی کنند....بلکه آن را زندگی می کنند،
و خوشبختی پاداش مهربانی.. صداقت... درستکاری و انصاف آنهاست…
الهی !
تو را آرزو می کنم
و هر بار سر افکنده از بدیهایم باز می گردم
باز می گردم و
وقتی به خلوت تنهایم می رسم
باز دلم به سوی تو پر می کشد.
نمیدانم
در غروب جمعه چه رازی نهفته است! آسمان آبی است، اما دلت حال غروب
ابریترین روزهای پاییز را دارد. اگر جمعة زیباترین روز بهار با گلهای سرخ
هم که باشد، دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه میکشد. بعدازظهر آدینه، آیینة
دلتنگی غریبی است؛ دلت بهانه میگیرد؛ هیچچیز آرامت نمیکند؛ قرار از دلت
میرود؛ ناگاه به خود میآیی و میبینی که قطرات اشک به
آرامی تمام صورتت را پوشانده است. در غروب جمعه، چه رازی نهفته است؟ این
اشک از کجا آمده است؟ بهانة گریه چیست؟ ای کاش دلت با گریه آرام میگرفت.
گریه تو را بیقرارتر میکند. دلتنگی بیشتر به جانت پنجه میکشد. گاهی که
آسمان ابری است و خیال باریدن دارد، دلتنگتر میشوی؛ گریهات به گریه
غریبانه آسمان میپیوندد
به خاطر میآوری، تابستان یا بهار هم که باشد، فرقی نمیکند. دلتنگی غروب
جمعه یکی است. برمیخیزی، مفاتیح را میگشایی؛ صبح جمعه را همراه طلوع
آفتاب و "ندبه" در فراق "او" آغاز کردهای؛ غروب آفتاب را با "سمات" به
پایان میبری و بر سجاده نماز مغرب که میایستی و قامت نماز میبندی، احساس
غریبی داری؛ احساس اینکه او نیز در جایی از همین زمین، قامت به نماز بسته
است. غریبِ تنهایی که منتظر یک جمعه خاص است؛ جمعه فرج، جمعه ظهور، جمعه
نجات ....
حوالی سال 1230 ه.ش:
مرد: دخترهء خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا” اگه نکشمت خودم کشته میشم!
زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!
مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش!
(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو میبخشه!)
زن: آقا خدا سایهء شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.
اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم
تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم
کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم
اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم
من از سیاهی شب های تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم
درون سینه ما عشق یخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست
برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست