✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

پادشاه دانا

.

سلام بر غریب ترین غریب زمان ...

یا صاحب الزمان ...

آقا اجازه!

دست خودم نیست، خسته ام؛

در درس عشق، من صف آخر نشسته ام؛

یعنی نمی شود که ببینم، سحر رسید؟

درس غریب "غیبت کبری" به سر رسید؟ 

 



روز گاری در شهر دوردستی به نام ویرانی پادشاهی حکومت می کرد که هم توانا بود و هم دانا.مردمان از تونایی اش می ترسیدند و به سبب دانایی اش دوستش می داشتند.در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همه ی مردم شهر از آن می نوشیدند حتی پادشاه و در باریانش زیرا که چاه دیگری نبود .یک شب هنگامی که همه در خواب بودند جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از مایع شگفتی در چاه ریخت و گفت:

از این ساعت به بعد هر که از این آب بنوشد دیوانه می شود.بامداد فردا همه ی ساکنان شهر به جز پادشاه و وزیرش از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند چنان که جادو گر گفته بود.آن روز مردمان در کوچه های باریک و در بازار ها کاری نداشتند جز اینکه باهم نجوا کنند.پادشاه ما دیوانه است پادشاه ما و وزیرش عقل شان را از دست داده اند یقین است که ما نمی توانیم به حکومت پادشاه دیوانه تن در دهیم باید او را سرنگون کنیم آن شب پادشاه فرمود تا یک جام زرین از آب چاه پرکنند

وقتی که جام را آوردند از آن نوشید و به وزیرش داد تا او هم بنوشد از آن شهر دوردست ویرانی غریو شادمانی برخاست زیرا که پادشاه و وزیرش عقل شان راباز یافته بودند.