✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

امداد غیبی

در سالهای دور ، در شهر کوچکی ، درویشی زندگی میکرد که بسیار وارسته بود و تمام ذهن و فکرش کمک به مردم و رفع مشکلات و گرفتاریهای آنان بود ،
او آنقدر بین مردم محبوب بود که مردم تمام مسائل خود را با او درمیان میگذاشتن ،
یک شب درویش خواب بسیار عجیبی دید ! :

او در خواب دید که یکی از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی به درویش گفت : تو نزد خداوند و ما خیلی عزیز هستی ، خداوند قرار است سیل عظیمی را به این شهر روانه سازد ، اما از آنجا که تو نزد خداوند مرتبه ویژه ای داری ، لذا به تو این بشارت را میدهیم که اول به مردمان شهر خبر بدی که بتوانند پناه گاهی پیدا کنند ، و دوم اینکه خداوند با " امداد غیبی " خود ، حافظ جان تو خواهد بود ...
  

درویش از خواب بیدار شد ، و حال عجیبی داشت ، اول دو رکعت نماز شکر خواند و بعد از راز و نیاز با خداوند ، به میدان شهر رفت و اعلام کرد که تمام مردم جمع شوند که کار بسیار مهمی با آنان دارد ...

مردم هم تا فهمیدند که درویش با آنها کار مهمی دارد ، هر چه سریعتر همدیگر را خبر کردن و بعد از مدتی  اکثر مردمان شهر در میدان جمع شدن و همه منتظر صحبتهای درویش ...
درویش بعد از حمد و سپاس خداوند ، قضیه خواب عجیب خود را تعریف کرد ،
مردم شهر که از این خبر بهت زده شده بودن ، اول از همه خدا رو شکر کردن به خاطر وجود درویش در شهرشان ، و بعد بزرگهای شهر تصمیم گرفتن هر چه سریعتر به جایی دیگر نقل مکان کنند تا از گزند سیل در امان باشند ،
مردم سریع دست به کار شدن ، و اول از همه به نزد درویش رفتن تا او را با خود ببرند ، اما درویش مخالفت کردو گفت شماها به فکر خودتون باشید و اصلا نگران من نباشید ،
چند روزی گذشت و دیگر شهر تقریبا خالی شده بود ، که آسمان ابری شد و باران شروع شد ، یک باران عجیب و غریب که تا اون روز هیچکس ندیده بود ، عده ای از جوانان شهر که هنوز نرفته بودن ، خودشون رو به در خانه درویش رساندن و به او گفتن که با آنها بیاید ، اما باز هم درویش مخالفت کرد !!
باران زود تبدیل به سیل عظیمی شد که همه جای شهر رو فرا گرفت ،
درویش با آرامش خاصی در خانه خود نشسته بود و به عبادت مشغول بود ، و البته در ذهن خود آن پیغام فرشته خداوند را هم مرور میکرد : " خداوند با امداد غیبی خود حافظ جان تو خواهد بود " ...
آب تا زیر پنجره خانه درویش رسیده بود ، ناگهان صدای ضربه خوردن به شیشه پنجره را شنید ، دید چند تا از مردم شهر با قایق و به سختی خود را به زیر پنجره خانه درویش رسانده بودن ، به او گفتن زودتر تا آب همه خانه ش رو فرا نگرفته به قایق آنها بیاید ، اما درویش باز هم مخالفت کرد و به آنها گفت به فکر خود باشند ،
آب کم کم به داخل خانه درویش نفوذ کرد ، درویش همچنان به عبادت مشغول بود ،
آب تا زیر زانوهای درویش رسیده بود ، از دور دست صدای مردم را میشنید که نام او را فریاد میزدن و از او میخواستن که از خونه بیرون بیاد و آنها با طناب او را نجات دهند ، اما درویش اعتنایی نکرد ،
آب تا زیر گردن درویش رسیده بود ، کم کم اب به بالای دهان و بینی درویش رسیده بود و تنفس را برای درویش دشوار کرده بود ...
آب ، بیشتر و بیشتر شد ، درویش در آب غرق شد ...

درویش چشمانش را باز کرد ، همان فرشته ای که با او صحبت کرده بود را دید !
درویش برآشفت ! به فرشته گفت : وای بر من که یک عمر عبادت کردم ، پس کو آن امداد غیبی که میگفتی ؟ پس کو آن مرحمت خداوند ؟؟؟
فرشته لبخندی زد و گفت : دوباره ماجرا را مرور کن ، خداوند چند بار توسط بنده هایش موقعیت نجات تو را فراهم کرد ؟؟؟
کمک آن جوانان که با قایق به زیر پنجره خانه ت آمدن را چرا رد کردی ؟
صدای آن مردمی که میگفتن از خانه بیرون بیا تا با طناب تو را نجات دهیم را شنیدی ، اما  اعتنایی نکردی !
مردمی که همان ابتدا میخواستن تو را با خود ببرن ، اما توجهی نکردی !!
خداوند دیگه چگونه میتوانست تو را نجات دهد ؟؟ 
تمام اینها " امداد غیبی " بودن که تو توجهی نکردی !

" امداد غیبی " ، همین فرصتهایی هست که در زندگی روزمره همه مون به وجود میاد ،
گاهی اوقات خودمون فرصتهایی رو که داریم استفاده نمیکنیم و انتظار داریم یه اتفاق ماورا طبیعی واسمون بیفته ..