✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

یک ماجرای خیلی خاص!

امروز سوار یه تاکسى شدم
صد متر جلو تر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود
راننده ى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد
چند ثانیه گذشت
راننده تاکسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاکسى : لباتون رو برجسته کرده
خانم مسافر سایه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پایینُ لباشو رو به آینه غنچه کرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاکسى خندید با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه کرد.
 

ادامه مطلب ...

حکمت صلوات :

صلوات: تنها دعایی هست که حتما مستجاب می شود.
صلوات : بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است.
صلوات : تحفه‌ای از بهشت است.
صلوات : روح را جلا می‌دهد.
 
ادامه مطلب ...

"میم" مثل " مرد "


گاهی هم اینجوری فکر کنید بد نیست

اﻭ " ﻣــﺮﺩ " ﺍﺳﺖ
خوابش از تو کوتاهتر و خواب ابدیش از تو طولانی تر....
آسایش برایش مفهومش #آسایش توست
پس صبح تا شب درپی آسایشی است که سهمش را از #عشق تو میجوید... اگر آنرا دریابی!!
ﺩستهایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ...
تاحال به دستهایش نگاه کرده ای ؟ هیچگاه بدون خراش و زخم دیده ای؟
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ...

ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود...
ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
و ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ می بوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﺸﻮﻯ...

به او سخت نگیر..!
او را خراب نکن..!
ﺍﻭ ﺭﺍ "ﻧﺎﻣــــﺮﺩ" ﻧﺨﻮﺍﻥ..!
ﺁﻧﻘﺪﺭ او را با ﭘﻮﻝ ﻭ ﺛــﺮﻭﺗﺶ اندازه گیری نکن..!

کمی بوی تنش عرق آلود است طبیعتش اینست ؛حواسش به بو نیست؛ فکر نان شب است....

ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧــــﺦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺪﻭﺯﺩ...
انتظار یک استکان گاهی هم یک لیوان #چای تلخ توقع زیادی نیست!!!

از هر #مرد و #نامردی هرچه شنیده و دیده در صندوقچه قلبش پنهان کرده و آمده .
اگر کم #حرف میزند نمیخواهد کام تو را تلخ کند.
ﻓﻘــــﻂ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﯾﺰﺩ...

آن مردی که صحبتش را میکنم، خیلی تنهاتر از #زن است..!

ابرو بر نمیدارد و آرایش ﻧمیکند ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺶ یک ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪ، جلو آینه برود و خودآرایی اش را ﻧﮕﺎﻩ کند ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﯿﺎید..!

ﻣﺮﺩ نمیتواند ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺖ، به دوستش زنگ بزند، یک دل سیر گریه کند و سبک شود..!
#ﻣﺮﺩ، ﺩﺭﺩﻫﺎیش را #ﺍﺷﮏ نمی کند، فرو می ریزد در قلبی که به وسعت دریاست...

آری یک مرد همیشه تنهاست چراکه سنگ صبور همه است و خود شانه ای ندارد که سرش را روی آن بگذارد...

یک ﻭقت هایی،
یک ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ،
ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ:

"میم" مثل " مرد "

((روز میلاد بزرگ مرد تاریخ حضرت علی علیه السلام بر تمام عاشقانش پیشاپیش مبارک باد))

ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑن!

 در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدی ست!

ﻣﺮﺩ این را ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ و گفت:
” ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ “

ﭘﺴﺮ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﻦ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ، ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ،
ﺑﯽ ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ.

ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑن!  

چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:

زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم
روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه
جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند
و پول من را هم به زور از من گرفتند
وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان
قضیه را برای پدرم شرح دادم
پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و
گفت:
 
ادامه مطلب ...

ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ..

ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ..

ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..

ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ دیده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت..

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تمیز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ..

ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
 
ادامه مطلب ...

بانو سلام

روز مرد نزدیکه و به نظرم اومد،چند جمله ای هم از مردها بگیم....
کلی عکس و متن دیدم اینروزا برای روز مرد...خانمی که کیکی به شکل جوراب درست کرده...
دسته گلی از جوراب...
جملاتی مثل جوراب پارهاتو،تحمل کن روز مرد نزدیکه همسرم....:
در ظاهر شاید تمام اینا شوخی به نظر برسن...اما....
توی این زمونه مرد بودن،جرات میخواد...
که برای رفاه حال زن و بچه صبح زود بزنی بیرون و توتاریکیه شب برگردی...
مردهای این دوره،جوانی وزندگی کردن رو فراموش کردند...فشار مخارج و مسئولیت زندگی،بی سر وصدا دونه دونه،موهای تیره شونو سفید میکنه...
راستی خانما،تا حالا همسراتون از آرزوهاشون براتون گفتن؟
بی انصافیه،که اینهمه گذشت و تلاش رو در قالب شوخی ها باب شده قرار بدیم و مظلومیت وتلاش این بخش از هستی رو نبینیم...
بانو....
گاهی نگاهی به دستهای همسرت بنداز...
و به خطوطی که در اطراف چشم ها و پیشونی همسرت داره عمیق میشه...
 
ادامه مطلب ...

دو شیر


دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند.
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد.
ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است.
شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌سوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ می‌دهد:

«توی یکی از ادارات دولتی».
هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد !!!
«پس چطور شد که گیر افتادی؟!!!
شیر دوم پاسخ می‌دهد:

«اشتباها آبدارچی را خوردم» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند

خرنادان

خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند....
نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند.

شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت :
ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!"
خر گفت : "اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد.تا مبادا بدست انسانها بیافتند.
خر گفت: " متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!"
پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گردیدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه ، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت :ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم."
شتر گفت : خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!
ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!"
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.
خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت : " چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!"
شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت.
شتر با خود گفت : "
رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید! 

مهدی جان..

بار ها آمدی و نبودم...در تقلای این زندگی
نیازمند تو اما بی تو بودم !
بارها آمدی ونیامدم
بر دلم بارها نشستی و
بی تو بودن را گریستم
میدانم آمده ای...بسیار نزدیک...
پشت پلک هایی که توان باز شدن به روی زیبایت را ندارد...
پشت در، دلی که هنوز برای میزبانی تو پاک نشده...
میدانم آمده ای ...
دعا کن من هم بیایم به پیشواز تو

صلاح الدین ایوبی

روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صلیبی به خاطر کمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگهایش بگیرد آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت کرد.
صلاح الدین موقعی که خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام که با هم در جنگ هستند حق با کدامیک است آن تاجر بزرگ گفت بشین تا یک داستان برایت بگویم بعد خودت نتیجه گیری کن .
 
ادامه مطلب ...

دل به دل راه دارد

"حسن بن جهم" می گوید: به حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام عرض کردم: ما را از دعا فراموش نفرمایید!

فرمود: آیا فکر می کنی که تو را از دعا فراموش می کنم؟ آیا تصور تو این است که من تو را دعا نمی کنم؟

با خودم فکر کردم که این بزرگوار برای شیعیانش دعا می کند، من هم که از شیعیانش هستم، پس برای من دعا می کند.

 لذا به حضرت عرض کردم: من فکر نمی کنم که شما مرا از دعا فراموش کنید.
 
ادامه مطلب ...

بی حوصلگی

روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد.
پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت:" با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم....چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست....من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم؛ امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آورده،حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می داند و بس!"

حجابتو رعایت کن

پسر گفت:

حجابتو رعایت کن،

دیدن زیباییهای تو منو به گناه میندازه!

 

ادامه مطلب ...

ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﻲ‌ﺭﺳﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ

ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﻧﻤﻲ‌ﺁﻳﻲ، ﺷﻚ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻛﻦ
 ﺣﻖّ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺎﻝ‌ﻫﺎ ﺍﻳﻦ‌ﺟﺎ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻦ

 ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻴﻦ ﻳﺎﺭﺍﻧﺖ، ﺟﺎﻱ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻫﺎﺗﻲ ﻧﻴﺴﺖ
 ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻗﺎ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ، ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﺯﺣﻤﺖ ﻛﻦ

ﺩﻝ ﻣﻦ ﺷﻮﺭ ﻣﻲ‌ﺯﻧﺪ ﺁﺧﺮ، ﻛﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﻝ ﺷﻤﺎ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻫﻢ ﻧمی ﻛنی ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻟﻄﻒ ﻛﻦ ﻻ‌ﺍﻗﻞ ﻧﺼﻴﺤﺖ ﻛﻦ

 ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ، ﭘﺎﻱ ﺷﺎﻟﻲ، ﻛﻨﺎﺭ ﮔﻨﺪﻡ‌ﺯﺍﺭ
 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﮔﺬﺭ ﻛﺮﺩﻱ، ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻍ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻦ

 ﭘﺪﺭﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﺎﻍ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻲ
ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﻨﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺧﻮﺏ ﺩﻗﺖ ﻛﻦ

ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ‌ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ، ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﻲ‌ﺭﺳﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ
 ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻥ ﺍﻳﻨﺠﺎ، ﺟﺎﻱ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻴﻌﺖ ﻛﻦ

نغمه مستشار نظامی

مدیرعامل بانک جهانی و دختر بیل گیتس

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی 

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم 
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند 
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم 
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

مردی ازدواج مجدد میکنه

مردی ازدواج مجدد میکنه و وقتی زن متوجه میشه به روی خودش نمیاره و خودش رو به بی اطلاعی میزنه. شرایط زندگی روز به روز بهتر میشه و ١٦ سال به خوبی و خوشی زندگی میکنند. مرد میمیره و بعد از مراسم خانواده مرد تو خونه جمع میشن و میخوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن. زن هم خیلی عادی و بیخیال بهشون نگاه میکنه. بالاخره پدرشوهرش میاد میگه دخترم میخوام موضوع مهمی رو باهات درمیان بگذارم فقط ازت خواهش میکنم منطقی باش و شرایط رو از این که هست سخت تر نکن. زن میپرسه میخوای درمورد ازدواج دوم شوهرم صحبت کنی؟ همه با تعجب میگن مگه تو میدونستی؟ میگه از همون ابتدا فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم چون اگه اون روز دعوا راه مینداختم ..... شبهامون رو تقسیم میکرد خرجی خونه رو تقسیم میکرد تا ازم ناراحت میشد میرفت پیش اون یکی من هم خودم رو به بی اطلاعی زدم و درنتیجه: هرشب کنارم بود از این میترسید که متوجه بشم خرجی خونه بیشتر شد و مرتب برام هدیه میخرید همیشه دنبال راضی کردنم بود و میترسید پیش من لو بره اصلاً بهترین سالهای همونهایی بود که اون ازدواج مجدد کرده بود و من مثل ملکه زندگی میکردم و شوهرم مثل مرگ ازم میترسید. از این بهتر چی بخوام؟
میگن شیطون کتاباشو جمع کرده رفته پیشش برای یک دوره آموزش فشرده ....

جنی

یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند

که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه سرش.
مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم
که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود …
مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم
اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر کوبید
رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.
وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود


به برگ نگاه کن ...

به برگ نگاه کن ...
وقتی داخل جوی آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و می‌رود ...

:  من تمام زندگی‌ام را با اطمینان ،
به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده‌ام …
چون میدانم در آغوش رودخانه‌ای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور حضرت دوست دارد ...
 پس از افت و خیزهایش هرگز دل‌نگران نمی‌شوم.

من ،
آرامش برگ را دوست دارم ...
چون برایم ایمان و توکل راستین را یادآوری میکند

مهدیا!

مهدیا!
                       سر ّعاشق شدنم لطف طبیبانه توست
                     ور نه عشق تو کجا ..... ، این دل بیمار کجا؟... کاش در نافله ات  نام مرا هم ببری
                                      که دعای تو کجا، عبد گنهکار کجا؟

گاهی

در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند.»

گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند

کارآموز

کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را می‌دهم. آیا همه این نیایش‌ها که انجام می‌دهی باعث می‌شود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می‌کند.»

پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی می‌گویید تمام این دعاها بی‌فایده است؟»

پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمی‌بینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمی‌شوی

مشاوره


یک پزشک و یک وکیل در مهمانی شامی با هم ملاقات کردند. گفت‌وگوی آنان مرتباً قطع می‌شد و مهمانان از دکتر تقاضای توصیه پزشکی می‌کردند. دکتر که از این وضع کلافه شده بود، از وکیل پرسید: «به من بگویید برای این که در این‌جور جاها، مردم تقاضای مشاوره حقوقی نکنند، شما چه کار می‌کنید؟» وکیل گفت: «وقتی آنان چنین تقاضایی داشته باشند، من توصیه خودم را می‌کنم و سپس فردا صبح، صورت‌حساب مشاوره را به نشانی آن‌ها می‌فرستم.» دکتر تصمیم گرفت که به توصیه وکیل عمل کند و از آن لحظه تا پایان مهمانی، نام و نشانی افرادی را که به او مراجعه می‌کردند، یادداشت کرد و توصیه‌های لازم را به آنان پیشنهاد می‌کرد. فردا صبح، دکتر فهرست مزبور را آماده و منشی را احضار کرد.

منشی وارد شد و قبل از این که دکتر حرفی بزند،
صورت‌حساب مشاوره حقوقی وکیل را روی میز گذاشت

انواع ادمها

آدم ها انواع مختلفی دارند

بعضی ها مثل دریا هستند:
عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش
خیلی ها دریا رو دوست دارند
خیلی ها از دریا خاطره دارند
خیلی ها تنشون رو به دریا سپردند
خیلی ها باهاش خوش گذروندند
ولی نهایتا دریا تنهاست

بعضی ها مثل کوه هستند:
تا وقتی هستند محکمند
باعث اوج گرفتنت میشن
به دست آوردنشون سخت هست ولی وقتی به دستشون میاری می فهمی ارزشش رو داشتن
جای زخم زیاد رو تنشون هست ولی محکم هستن و زیر پا رو خالی نمی کنن
ولی خدا نکنه از چشم کوه بیوفتی و سقوط کنی ...

بعضی ها مثل جاده هستند:
ظاهرا در زندگی کم اهمیت هستن
جاده رو نمی بینی و نمیشه محو طبیعت اطراف جاده میشی
ولی اگه همین جاده خراب بشه
اگه دلش بشکنه
اگه صبرش تموم بشه
هیچ کس به هیچ جا نمیرسه

بعضی ها مثل درّه هستند:
کنارشون آرامش نداری
باعث ترس و وحشت میشن
مثل یه کابوس هستن
نمی شه تحملشون کرد
همه ازشون فراری هستن
ولی به جبر روزگار میان تو زندگی و همه چیز رو نابود می کنن

بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند:
برای یه مدت کوتاه کنارشون هیجان داری و از بودنشون لذت می بری
اما کم کم خسته کننده میشن
کم کم ازشون دور میشی
کم کم دلت رو میزنن
بعد از یه مدت می فهمی نمیشه همیشه کنارشون بود

بعضی ها مثل کویر هستند:
ساده بی آلایش آرام بخش
تا همیش یکدست باقی می مونن و عوض نمیشن
شاید جذابیت آدم های دیگه رو نداشته باشن ولی همیشه هستند
میشه کنارشون آروم بود

بعضی ها مثل جنگل هستند:
شاد و سرحال و زیبا
پر از حال خوب
آدم های زیادی جذبشون میشن
خیلی کنارشون خوش میگذره
اما جنگل یه رو دیگه هم داره
حیوون وحشی هم داره
جنگل اگه آتش بگیره هر‌ چی درخت و برگ هست رو خاکستر میکنه
جنگل تا خوبه، خوبه 

رودخانه ای بی نظیر که تاکنون ندیدید!

.دوستان عزیز،

شما می توانید بدون هیچ هزینه ی مالی از بی نظیرترین رودخانه ای که بتوانید تصورش را بکنید، برای همیشه و تا ابد بهره ببرید. رودخانه ای که نوشیدن از آن، بهجت و شادمانی وصف ناشدنی را به همراه دارد. همه ی شما می توانید از همین امروز جای خود را در کنار این رودخانه ی شگفت انگیز و آرام بخش رزرو کنید. رودی که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است.

نشانی این رود بی نظیر را امام موسی کاظم علیه السلام به ما فرموده اند که:
« رجب، نام نهری است در بهشت که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است و هرکس یک روز از این ماه را روزه بگیرد، البته از آن نهر بیاشامد.»
(وسائل الشیعه ج 7 ص 350 ح 3)

ماه رجب ماه خدا و ماه عبادت و بندگی بر شما مبارک باد.

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : ....
من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

قورباغه ها را ساکت کن

,مدل های زیبای لوستر مدرن,هتلی زیبا در کیش,انواع مدل موهای عجیب,[categoriy]

حاکم گیلان (شوهر عمه شاه عباس) در جریان یکی از این جنگها در سرحدات شمالی ایران .جنگ به بن بست رسید و هیجکدام از طرفین نمیخواست خود را شکست خورده بداند بنابرین دو طرف تصمیم گرفتند در کنار

نی زاری بزرگ اردو زده یک پیمان نامه ی صلح موقت امضا کنند

فرستادگان روسیه در فکر این بودند که از ایران امتیازات بیشتری بگیرند و خط مرزی را به نفع خودشان تعیین کنند و حاکم هم بی کار ننشسته بود و در صدد بود که خط مرزی ایران را بالا تر ببرد وقتی مذاکرات در کنار نی زار شروع شد هوا خنک شده بود و صدها قورباغه شروع کردند به سر و صدا کردن و قور قور در همین هنگام هم بحث بین دو گروه بالا گرفته بود و حاکم گیلان با داد و فریاد از سفرای روس میخواست که خط مرزی را طبق میل و خواست او تعیین کنند

 اما سرو صدای قورباغه ها روی اعصاب همه بود و صدا به صدا نمی رسید ناگهان حاکم  با خشم از جا بلند شد و به وزیرش گفت

 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ببخشین خانم!شما پولدارین ؟ 

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:  من اوه... نه!

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:  آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

#ماریون دولن

داستانی در باره ی نماز

گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود ، جوانی از آنجا می گذشت ... ؛
جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟ این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد ؛
یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود ؛
در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید ؛
جبرئیل گفت: ای یوسف ، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی ، حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 باز نماز می خواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار میکند ... !!!

انگشترسلیمان

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، درحال خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند (از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد...

 

ادامه مطلب ...