✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

شاعر و فرشته

http://www.roozgozar.com/piczibasazi/zibasaz/13/www.roozgozar.com-942.gif


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند...

فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته...

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی اسمان گرفت...

فرشته شعر را زمزمه کرد و دعایش مزه عشق گرفت...

خدا گفت:"زندگی برای هردوتان دشوار می شود...

زیرا شاعر که بوی اسمان را بشنود زمین برایش کوچک است...

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد اسمان برایش تنگ.... 

 

 

 

خاک و پر
فرشته ای دست شاعر را گرفت تا راه های آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند.شب که هر دو به خانه برگشتند، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر.

******


فرشته سر به هوا بود

فرشته سر به هوا بود و مدام بین آسمان و زمین پرسه می زد. صبح ها که خدا فرشته ها را حاضر و غایب می کرد، فرشته نبود و شاعر به جایش حاضر می گفت.و شب ها که خدا به خلوت شاعران سر می زد، شاعر نبود و فرشته به جای او حاضر می گفت.
خدا هیچ وقت اما به روی آن دو نیاورد.خدا تنها به سر به هوایی شاعر و فرشته می خندید.

******


فرشته در دفتر شعر

فرشته بازیگوش بود، از بهشت بیرون آمد و گم شد. شاعر او را پیدا کرد و توی دفتر شعرش برای او بهشتی ساخت.
فرشته همان جا ماند و دیگر به بهشت خودش برنگشت.خدا هم برای بردنش اصرار نکرد. 
تنها یک روز خدا به شاعر گفت: مهم این نیست که بهشت در آسمان باشد یا زمین و مهم این نیست که من بسازمش یا تو.
مهم آن است که بهشتی باشد و دستی که آن را بسازد.