بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.
برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!:
یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار آشنا شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتت رو بده من بخونم!
از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتن یه دفتر خاطرات تقلبی براش، من وظیفه قدیمی جلوه دادنش رو داشتم...، 10 جور خودکار واسش عوض کردم، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگه هاش...، چایی ریختم روش... مژی هم تا می تونست خودش رو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انسانیت برام مهمه و... بعد از یک هفته کار مداوم، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد. آقا پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت: منو چی فرض کردی؟
این که سالنامه 1395 هست! تو 5 ساله داری توی این خاطره می نویسی؟ و این گونه بود که مژی هنوز مجرد است
ادامه مطلب ...
.
سلام بر غریب ترین غریب زمان ...
یا صاحب الزمان ...
آقا اجازه!
دست خودم نیست، خسته ام؛
در درس عشق، من صف آخر نشسته ام؛
یعنی نمی شود که ببینم، سحر رسید؟
درس غریب "غیبت کبری" به سر رسید؟
ادامه مطلب ...به خیال مردها ، عشق برای همسرشان ، قصه ی کوتاهی بوده است ، یک جذبه ی زودگذر ! واقعیت در این است که مردها فکر می کنند بوی آشپزی ، سنگینی زنبیل خرید ، بچه ها را درس دادن و به کلاس ورزش بردن ، می تواند جایگزین آن زمان عشقی بشود که سرچشمه اولین ملاقات آن ها بوده است. مردها اینقدر کم زن ها را می شناسند که تصور می کنند آن زندگی دلخواه زن هاست ! آه می کشند و به دوستان خود می گویند " زن سردی ست ! فقط خانه داری می کند و به بچه ها می رسد ! " و با این نتیجه گیری نهایی و آسان از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کردند. چرا به گفتگوی زن ها گوش نمی دادند که با ورود آن ها قطع می شد ؟ چرا به کتاب های روی میز پهلوی تخت زن ها نگاهی نمی انداختند ؟ چرا متوجه نمی شدند که زن ها ، پس از شام ، پنجره را باز می کنند و آه می کشند ؟ مردها می گفتند " خسته هستند " ، ولی چرا نمی خواستند دلیل این خستگی را درک کنند ؟ اگر خیلی به خود زحمت می دادند می گفتند " زن هستند ! " چرا از خود نمی پرسیدند زن بودن یعنی چه ؟ نمی فهمیدند آن فداکاری زنانه عملی ست که از آرزوی عشق سرچشمه می گیرد ...
خـــدایا
کلے گناه کردم همه را پوشاندی.......تنها یک صفت خوب داشتم.......با همان صفت خوب معروفم کردی
روزی عزرائیل نزد موسی آمد، موسی پرسید:
برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل: برای قبض روحت.
موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل: مهلتی در کار نیست.
موسی (ع) به سجده افتاد و از خدا خواست تا به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
روباه گفت:
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!
هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد
شازده کوچولو
پیامبر صلّى اللّه علیه و «آله» و سلّم چند ماه از سال را در غار حراء مى گذراند، تنها من او را مشاهده مى کردم، و کسى جز من او را نمى دید، در آن روزها، در هیچ خانه اسلام راه نیافت جز خانه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که خدیجه هم در آن بود و من سوّمین آنان بودم. من نور وحى و رسالت را مى دیدم، و بوى نبوّت را مى بوییدم من هنگامى که وحى بر پیامبر صلّى اللّه علیه و «آله» و سلّم فرود مى آمد، ناله شیطان را شنیدم، گفتم اى رسول خدا، این ناله کیست؟ گفت: شیطان است که از پرستش خویش مأیوس گردید و فرمود: على! تو آنچه را من مى شنوم، مى شنوى، و آنچه را که من مى بینم، مى بینى، جز اینکه تو پیامبر نیستى، بلکه وزیر من بوده و به راه خیر مى روى.
«نهج البلاغه خطبه ی قاصعه، ۱۹۲»
گویند ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغال فروش افتاد.
مرد ذغال فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکهذغال ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
سلام به آنها که همیشه دم دست هستند…
آدمهایی که عجله ندارند.
آنها که «گوش» هستند.
آنها که هوای گفتگو دارند.
آنها که کلمه به کلمه با تو هستند.
آنها که وقتی تلفنی باهاشان حرف میزنی مرتب نمیگویند: «باشه باشه»، که یعنی خداحافظی!
آنها که بلند میگویند: دوستت دارم.
جانم در میرود برای آنها که نیمهراه نیستند.
نیمه تمام نیستند.
پلاک موقت نیستند.
یک روزه نیستند.
آنها که مدام هستند ...
آنها که جنس روابطشان همیشگی است.
سلام به آنها که تمام نمیشوند
چیزی که سرنوشت انسان را می سازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است …
برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم
هنگامی که کسی آگاهانه تورا نمی فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن
برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی، اگر تلخی نبود، شیرینی نمایان نمی شد.
تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سخت تر از تحمل آدمهای بی منطق است
.موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر میداریم به نظرمان میرسند.
روزی،گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد.گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.
روز بعد،سگی که از آن جا می گذشت،از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت.مدتی بعد،گوساله راهنمای گله،آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند.
ادامه مطلب ...
هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست،
و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه اش نمیکشد!
هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمیبرد،
و قناری میداند قار قار هم شنیدن دارد.
هیچ موشی ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند.
و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست...
و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد!
کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند.
زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!!
هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند ،و همنوعانش را به خاک و خون نمیکشد!
ای انسان دنیا، فقط برای تو نیست
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها
که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها
که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "می شود"
و اگر نخواهد "نمی شود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس
از حضرت علی (علیه السلام) سؤال شد که چرا مرگ را دوست داری و گاهی میفرمایی که انس من به مردن از علاقه طفل به پستان مادرش بیشتر است.
در پاسخ فرمودند:
چون نمونه الطاف خدا را در دنیا دیدم
یقین پیدا کردن که آن خدایی که در دنیا آنقدر به من لطف کرد و مرا در راه فرشتگان و پیامبرانش سوق داد و در روز قیامت هم مرا فراموش نخواهد کرد،
آری من از مقصد و نوع برخورد و پذیراییهای آن خدای بزرگ در آن روز حساس دلهره ای ندارم...
همسرت رو سه جا میتونی بهتر بشناسی:
1. ﺗﻮی ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎﺷﻪ
2. ﺗﻮی ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ خونواده اش ﺑﺎﺷﻦ
3. توی جمعی که بهترین دوستاش هستن
اﮔﻪ ﺗﻮی ﺍﯾﻦ 3 ﺟﺎ تنھا نموندی بهترین رفیقته!
یه حالت چهارم ھم تبصره میزنیم:
توی شادی هاش یه قدم برو عقب و چیزی نگو... اگه خودش جاتو خالی دید و صدات کرد بدون بهترین رفیقته..
کسی میگفت:
وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.
(به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان مهدی صاحب زمان عج الله و رفع موانع ظهور حضرت و...)
خوشحال میشم منو در این امر یاری کنید...مهلت تا اخر اردیبهشت..ممنون از همراهی شما
جزء | شرکت کننده | جزء | شرکت کننده |
![]() | امیر حسین | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | زهرا سادات | ![]() | داداش نارنجی |
![]() | ابجی فاطمه | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | ابجی زهرا | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | دنیا جون | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | بانوی عزیزم | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | داداش نارنجی | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | بانوی عزیزم | ![]() | اقا معلم |
![]() | بانوی عزیزم | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | لیلی | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | بانوی عزیزم | ![]() | داداش سید |
![]() | یاس عزیزم | ![]() | لاله خانوم |
![]() | بانوی عزیزم | ![]() | بانوی عزیزم |
![]() | اقا محسن | ![]() | نرگس عزیز |
![]() | بانوی عزیزم | ![]() | ابجی قاصدک |
هر وقت یک نفر از راه طمع کار خلافی میکند یا به مال کسی دست درازی میکند میگویند «آقا گرگ عیدت مبارک».
روباهی همیشه در باغ خربزه میرفت و به باغبان خسارت میزد. روزی باغبان تله گذاشت و مقداری گوشت هم در آن تعبیه کرد. روباه چون گوشت را سر راه خود دید فهمید که به همراه آن تلهای هم هست. جرأت نکرد به گوشت نزدیک بشود، برگشت. در راه برخورد کرد به گرگ به او سلام کرد و پس از تعارفات معمولی گفت: «رفیق عزیز چرا پژمردهای»؟ گرگ جواب داد: «دو روزه غذایی فراهم نکردهام».
روباه گفت: «من در این جالیز غذای بسیار خوبی تهیه کردهام اما از بخت بد از خوردن آن محرومم». گرگ پرسید: «چرا!» روباه گفت: «من امروز روزهام نمیتوانم روزهام را باطل کنم». گرگ گفت: «پس به من نشون بده». روباه گرگ را در مقابل تله برد.
همین که گرگ گوشت را به دهن گرفت ریسمان تله حلقش را فشرد و دهنش باز ماند. روباه فوری پرید گوشت را از دهن گرگ گرفت و بلعید. گرگ با صدای خفهای گفت: «تو که روزه بودی!» روباه جواب داد: «الان ماه را دیدم، افطار کردن بر من واجب شد».
گرگ گفت: «پس من کی ماه را ببینم؟» روباه جواب داد: «ساعتی که باغبان با بیلش پیش تو آمد تو ماه را خواهی دید!» در این اثنا باغبان با بیل آمد و مشغول کتک زدن گرگ شد.
روباه آواز داد: «آقا گرگ! عیدت مبارک».
یک ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺳﺮِ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻼﺱ ﮔﻔﺘﻢ،
اﻧﺸﺎﯾﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﮐﻪ !!
"ﻓﻘﺮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻋﻄﺮ؟ "
قاﻓﯿﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺍﺯ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﻮﺩ .
چند ﻧﻔﺮﯼ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ "ﻓﻘﺮ ."
اﺯ ﺑﯿﻦ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﻠﻢ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ "ﻓﻘﺮ " ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﭼﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻋﻄﺮ، ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻭ
ﻣﺪﻫﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ".
ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﺠﯿﺰ ﻓﻘﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﻧﺼﯿﺒﺸﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ " ﻋﻄﺮ ."
ﺍﻧﺸﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ .
جاﻟﺐ ﺑﻮﺩ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
" ﻋﻄﺮ ﺣﺲ ﻫﺎﯾﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪﻓﻘﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳت...
پدر صندوقی پر از مروارید های گران قیمت را آورد و آن را مقابل سه پسرش که آنها را خیلی دوست می داشت قرار داد
و به آنها گفت پسرانم من شما را خیلی دوست دارم به همین علت تصمیم گرفتم که این صندوق را به شما ببخشمپدر پاسخ داد پسرم خیلی دوستت دارم پسر پاسخ داد :پس ای پدر من نمی خواهم سهمم را خودم بردارم آیا امکانش هست که خودت سهمم را با دستت به من بدهی پدر به پسر نگاه کرد و صندوق را بست و هرچه در آن بود را به پسر کوچک داد ...
وقتی ی پنگوئن عاشق ی پنگوئن دیگه میشه ، کل ساحل رو میگرده و قشنگترین سنگ رو انتخاب میکنه ، اون رو واسه جفت ماده میبره ، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول کرد جفت هم میشن؛
ولی اگر قبول نکرد پنگوئن نر احساس میکنه سنگی که پـٓیــدا کرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو میبره زیر آب لای مرجانها میندازه تا دیگه هیچ پنگوئنی اشتباه اونو تکرار نکنه و نا امید نشه .
اما ما!
هی اشتباهات خودمون رو تکرار ، تکرار ، تکرار و به دیگران هم توصیه میکنیم .