✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

صلاح الدین ایوبی

روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صلیبی به خاطر کمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگهایش بگیرد آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت کرد.
صلاح الدین موقعی که خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام که با هم در جنگ هستند حق با کدامیک است آن تاجر بزرگ گفت بشین تا یک داستان برایت بگویم بعد خودت نتیجه گیری کن .
 
ادامه مطلب ...

دل به دل راه دارد

"حسن بن جهم" می گوید: به حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام عرض کردم: ما را از دعا فراموش نفرمایید!

فرمود: آیا فکر می کنی که تو را از دعا فراموش می کنم؟ آیا تصور تو این است که من تو را دعا نمی کنم؟

با خودم فکر کردم که این بزرگوار برای شیعیانش دعا می کند، من هم که از شیعیانش هستم، پس برای من دعا می کند.

 لذا به حضرت عرض کردم: من فکر نمی کنم که شما مرا از دعا فراموش کنید.
 
ادامه مطلب ...

بی حوصلگی

روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد.
پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت:" با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم....چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست....من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم؛ امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آورده،حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می داند و بس!"

حجابتو رعایت کن

پسر گفت:

حجابتو رعایت کن،

دیدن زیباییهای تو منو به گناه میندازه!

 

ادامه مطلب ...

ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﻲ‌ﺭﺳﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ

ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﻧﻤﻲ‌ﺁﻳﻲ، ﺷﻚ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻛﻦ
 ﺣﻖّ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺎﻝ‌ﻫﺎ ﺍﻳﻦ‌ﺟﺎ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻦ

 ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻴﻦ ﻳﺎﺭﺍﻧﺖ، ﺟﺎﻱ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻫﺎﺗﻲ ﻧﻴﺴﺖ
 ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻗﺎ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ، ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﺯﺣﻤﺖ ﻛﻦ

ﺩﻝ ﻣﻦ ﺷﻮﺭ ﻣﻲ‌ﺯﻧﺪ ﺁﺧﺮ، ﻛﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﻝ ﺷﻤﺎ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻫﻢ ﻧمی ﻛنی ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻟﻄﻒ ﻛﻦ ﻻ‌ﺍﻗﻞ ﻧﺼﻴﺤﺖ ﻛﻦ

 ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ، ﭘﺎﻱ ﺷﺎﻟﻲ، ﻛﻨﺎﺭ ﮔﻨﺪﻡ‌ﺯﺍﺭ
 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﮔﺬﺭ ﻛﺮﺩﻱ، ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻍ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻦ

 ﭘﺪﺭﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﺎﻍ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻲ
ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﻨﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺧﻮﺏ ﺩﻗﺖ ﻛﻦ

ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ‌ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ، ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﻲ‌ﺭﺳﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ
 ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻥ ﺍﻳﻨﺠﺎ، ﺟﺎﻱ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻴﻌﺖ ﻛﻦ

نغمه مستشار نظامی

مدیرعامل بانک جهانی و دختر بیل گیتس

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی 

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم 
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند 
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم 
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

مردی ازدواج مجدد میکنه

مردی ازدواج مجدد میکنه و وقتی زن متوجه میشه به روی خودش نمیاره و خودش رو به بی اطلاعی میزنه. شرایط زندگی روز به روز بهتر میشه و ١٦ سال به خوبی و خوشی زندگی میکنند. مرد میمیره و بعد از مراسم خانواده مرد تو خونه جمع میشن و میخوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن. زن هم خیلی عادی و بیخیال بهشون نگاه میکنه. بالاخره پدرشوهرش میاد میگه دخترم میخوام موضوع مهمی رو باهات درمیان بگذارم فقط ازت خواهش میکنم منطقی باش و شرایط رو از این که هست سخت تر نکن. زن میپرسه میخوای درمورد ازدواج دوم شوهرم صحبت کنی؟ همه با تعجب میگن مگه تو میدونستی؟ میگه از همون ابتدا فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم چون اگه اون روز دعوا راه مینداختم ..... شبهامون رو تقسیم میکرد خرجی خونه رو تقسیم میکرد تا ازم ناراحت میشد میرفت پیش اون یکی من هم خودم رو به بی اطلاعی زدم و درنتیجه: هرشب کنارم بود از این میترسید که متوجه بشم خرجی خونه بیشتر شد و مرتب برام هدیه میخرید همیشه دنبال راضی کردنم بود و میترسید پیش من لو بره اصلاً بهترین سالهای همونهایی بود که اون ازدواج مجدد کرده بود و من مثل ملکه زندگی میکردم و شوهرم مثل مرگ ازم میترسید. از این بهتر چی بخوام؟
میگن شیطون کتاباشو جمع کرده رفته پیشش برای یک دوره آموزش فشرده ....

جنی

یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند

که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه سرش.
مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم
که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود …
مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم
اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر کوبید
رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.
وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود


به برگ نگاه کن ...

به برگ نگاه کن ...
وقتی داخل جوی آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و می‌رود ...

:  من تمام زندگی‌ام را با اطمینان ،
به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده‌ام …
چون میدانم در آغوش رودخانه‌ای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور حضرت دوست دارد ...
 پس از افت و خیزهایش هرگز دل‌نگران نمی‌شوم.

من ،
آرامش برگ را دوست دارم ...
چون برایم ایمان و توکل راستین را یادآوری میکند

مهدیا!

مهدیا!
                       سر ّعاشق شدنم لطف طبیبانه توست
                     ور نه عشق تو کجا ..... ، این دل بیمار کجا؟... کاش در نافله ات  نام مرا هم ببری
                                      که دعای تو کجا، عبد گنهکار کجا؟

گاهی

در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند.»

گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند

کارآموز

کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را می‌دهم. آیا همه این نیایش‌ها که انجام می‌دهی باعث می‌شود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می‌کند.»

پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی می‌گویید تمام این دعاها بی‌فایده است؟»

پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمی‌بینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمی‌شوی

مشاوره


یک پزشک و یک وکیل در مهمانی شامی با هم ملاقات کردند. گفت‌وگوی آنان مرتباً قطع می‌شد و مهمانان از دکتر تقاضای توصیه پزشکی می‌کردند. دکتر که از این وضع کلافه شده بود، از وکیل پرسید: «به من بگویید برای این که در این‌جور جاها، مردم تقاضای مشاوره حقوقی نکنند، شما چه کار می‌کنید؟» وکیل گفت: «وقتی آنان چنین تقاضایی داشته باشند، من توصیه خودم را می‌کنم و سپس فردا صبح، صورت‌حساب مشاوره را به نشانی آن‌ها می‌فرستم.» دکتر تصمیم گرفت که به توصیه وکیل عمل کند و از آن لحظه تا پایان مهمانی، نام و نشانی افرادی را که به او مراجعه می‌کردند، یادداشت کرد و توصیه‌های لازم را به آنان پیشنهاد می‌کرد. فردا صبح، دکتر فهرست مزبور را آماده و منشی را احضار کرد.

منشی وارد شد و قبل از این که دکتر حرفی بزند،
صورت‌حساب مشاوره حقوقی وکیل را روی میز گذاشت

انواع ادمها

آدم ها انواع مختلفی دارند

بعضی ها مثل دریا هستند:
عجیب با روحی بزرگ و آرامبخش
خیلی ها دریا رو دوست دارند
خیلی ها از دریا خاطره دارند
خیلی ها تنشون رو به دریا سپردند
خیلی ها باهاش خوش گذروندند
ولی نهایتا دریا تنهاست

بعضی ها مثل کوه هستند:
تا وقتی هستند محکمند
باعث اوج گرفتنت میشن
به دست آوردنشون سخت هست ولی وقتی به دستشون میاری می فهمی ارزشش رو داشتن
جای زخم زیاد رو تنشون هست ولی محکم هستن و زیر پا رو خالی نمی کنن
ولی خدا نکنه از چشم کوه بیوفتی و سقوط کنی ...

بعضی ها مثل جاده هستند:
ظاهرا در زندگی کم اهمیت هستن
جاده رو نمی بینی و نمیشه محو طبیعت اطراف جاده میشی
ولی اگه همین جاده خراب بشه
اگه دلش بشکنه
اگه صبرش تموم بشه
هیچ کس به هیچ جا نمیرسه

بعضی ها مثل درّه هستند:
کنارشون آرامش نداری
باعث ترس و وحشت میشن
مثل یه کابوس هستن
نمی شه تحملشون کرد
همه ازشون فراری هستن
ولی به جبر روزگار میان تو زندگی و همه چیز رو نابود می کنن

بعضی ها مثل پارک و شهر بازی هستند:
برای یه مدت کوتاه کنارشون هیجان داری و از بودنشون لذت می بری
اما کم کم خسته کننده میشن
کم کم ازشون دور میشی
کم کم دلت رو میزنن
بعد از یه مدت می فهمی نمیشه همیشه کنارشون بود

بعضی ها مثل کویر هستند:
ساده بی آلایش آرام بخش
تا همیش یکدست باقی می مونن و عوض نمیشن
شاید جذابیت آدم های دیگه رو نداشته باشن ولی همیشه هستند
میشه کنارشون آروم بود

بعضی ها مثل جنگل هستند:
شاد و سرحال و زیبا
پر از حال خوب
آدم های زیادی جذبشون میشن
خیلی کنارشون خوش میگذره
اما جنگل یه رو دیگه هم داره
حیوون وحشی هم داره
جنگل اگه آتش بگیره هر‌ چی درخت و برگ هست رو خاکستر میکنه
جنگل تا خوبه، خوبه 

رودخانه ای بی نظیر که تاکنون ندیدید!

.دوستان عزیز،

شما می توانید بدون هیچ هزینه ی مالی از بی نظیرترین رودخانه ای که بتوانید تصورش را بکنید، برای همیشه و تا ابد بهره ببرید. رودخانه ای که نوشیدن از آن، بهجت و شادمانی وصف ناشدنی را به همراه دارد. همه ی شما می توانید از همین امروز جای خود را در کنار این رودخانه ی شگفت انگیز و آرام بخش رزرو کنید. رودی که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است.

نشانی این رود بی نظیر را امام موسی کاظم علیه السلام به ما فرموده اند که:
« رجب، نام نهری است در بهشت که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است و هرکس یک روز از این ماه را روزه بگیرد، البته از آن نهر بیاشامد.»
(وسائل الشیعه ج 7 ص 350 ح 3)

ماه رجب ماه خدا و ماه عبادت و بندگی بر شما مبارک باد.

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : ....
من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

قورباغه ها را ساکت کن

,مدل های زیبای لوستر مدرن,هتلی زیبا در کیش,انواع مدل موهای عجیب,[categoriy]

حاکم گیلان (شوهر عمه شاه عباس) در جریان یکی از این جنگها در سرحدات شمالی ایران .جنگ به بن بست رسید و هیجکدام از طرفین نمیخواست خود را شکست خورده بداند بنابرین دو طرف تصمیم گرفتند در کنار

نی زاری بزرگ اردو زده یک پیمان نامه ی صلح موقت امضا کنند

فرستادگان روسیه در فکر این بودند که از ایران امتیازات بیشتری بگیرند و خط مرزی را به نفع خودشان تعیین کنند و حاکم هم بی کار ننشسته بود و در صدد بود که خط مرزی ایران را بالا تر ببرد وقتی مذاکرات در کنار نی زار شروع شد هوا خنک شده بود و صدها قورباغه شروع کردند به سر و صدا کردن و قور قور در همین هنگام هم بحث بین دو گروه بالا گرفته بود و حاکم گیلان با داد و فریاد از سفرای روس میخواست که خط مرزی را طبق میل و خواست او تعیین کنند

 اما سرو صدای قورباغه ها روی اعصاب همه بود و صدا به صدا نمی رسید ناگهان حاکم  با خشم از جا بلند شد و به وزیرش گفت

 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ببخشین خانم!شما پولدارین ؟ 

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:  من اوه... نه!

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:  آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

#ماریون دولن

داستانی در باره ی نماز

گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود ، جوانی از آنجا می گذشت ... ؛
جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟ این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد ؛
یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود ؛
در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید ؛
جبرئیل گفت: ای یوسف ، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی ، حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 باز نماز می خواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار میکند ... !!!

انگشترسلیمان

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، درحال خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند (از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد...

 

ادامه مطلب ...

داستان_های_مثنوی_به_نثر

 دانایی به رمز داستانی می‌گفت: در هندوستان درختی است که هر کس از میوه‌اش بخورد پیر نمی شود و نمی‌میرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد، یکی از کاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا کند و بیاورد. 

آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو کرد. شهر و جزیره‌ای نماند که نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را می‌پرسید، مسخره‌اش می‌کردند. می‌گفتند: دیوانه است. او را بازی می‌گرفتند بعضی می‌گفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط می‌دادند. از هر کسی چیزی می‌شنید. شاه برای او مال و پول می‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو کرد. 

پس از سختی‌های بسیار, ناامید به ایران برگشت, در راه می‌گریست و ناامید می‌رفت، تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه کرد و کمک خواست. شیخ پرسید: دنبال چه می‌گردی؟ چرا ناامید شده‌ای؟

فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب کرد تا درخت کم‌یابی را پیدا کنم که میوة آن آب حیات است و جاودانگی می‌بخشد. سال‌ها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد. شیخ خندید و گفت: ای مرد پاک دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجیب و گستردة دانش, آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفته‌ای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ (علم) نام‌های بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه ابر، علم صدها هزار آثار و نشان دارد. کمترین اثر آن عمر جاوادنه است. 

خواستگارهای_کوهی !

دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه


دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...


اون دو تا میرن کوه

در بالای یه صخره کوه

جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن

تصمیم می گیرن داد بزنن

و حرف دلشون رو به کوه بگن :

- با من ازدواج می کنی ؟

 

ادامه مطلب ...

یک داستان کوتاه

ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را می‌دزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگر ش را هم می‌خوردند.


شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت. پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.»


جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت: «اشتباه کردم. یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود.»


دلم روشن است

شما را نمیدانم…اما من دلم روشن است....
به تمام اتفاق های خوب در راه مانده
به تمام روزهای شیرین نیامده....
به لبخندی که یک روز بر دلمان می نشیند
به اجابت شدن دعاهایمان......
به برآورده شدن آرزوهایمان....
به محو شدن غم های دیرینه مان
من دلم روشن است...
روزی از راه می رسد.......
و ما برای یک روز هم که شده
آنچنان که باید زندگی میکنیم.....
من دلم روشن است

مادریعنی همه چیز

ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد 

گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند

مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:

فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید

سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند 

نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم 

ادیسون ساعتها گریست 

ودر خاطراتش نوشت :

توماس آلوا ادیسون 

کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد


  

آدم‌های داشته و نداشته.

آدم‌های دنیای هر کس دو دسته هستند. آدم‌های داشته و نداشته...
آدم‌های داشته همان کسانی هستند که کنارشان غذا می‌خوری، راه می‌روی و حتی می‌خندی... آدم‌های داشته یعنی همان آدم‌های روزمره! 
هر روز میبینی‌شان... چشم توی چشم می‌شوید... اما....
دسته دوم آدم‌های نداشته هستند... همان‌ها که حسرت داشتن‌شان توی دلت مدام بالا و پایین می شود اما نباید که داشته باشی‌شان!
چون اگر به تو تعلق داشته باشند، می‌شوند آدم روزمره!
اصلا قشنگی این آدم‌ها به نداشتن‌شان است.
باید از دور نگاه‌شان کنی...
بعد بودن‌شان را قاب بگیری و بچسبانی بهترین جای دلت!
واقعیت این است که ما بیشتر از آدم‌های داشته، با آدم‌های نداشته‌مان زندگی می‌کنیم.
همین‌ها هستند که به زندگی‌مان عمق می‌بخشند.
همین‌ها هستند که امید را در دل‌مان زنده می‌کنند.
گریه و خنده‌مان را می فهمند و سکوت‌مان را ترجمه می‌کنند.
نداشتن این آدم‌ها درد دارد اما قشنگی زندگی به همین نداشتن آم‌هاست...
به این است که از دور نگاه‌شان کنی و لبخند بزنی و بگویی: آدم نداشته! اگر بدانی چقدر دوستت دارم...!!

میلاد فرخنده و با سعادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)مبارک

    _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_  



میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل

صدیقه کبری ، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)

هفته ی بزرگداشت مقام زن و روز مادر

را به همه ی مادران ودوستان گلم تبریک و تهنیت میگو یم . . .

 

ادامه مطلب ...

یک با یک برابر نیست…….


معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد…
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست…….

خسرو گلسرخی

 

سال نو مبارک...



یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الى احسن الحال

     

(ای مالک!) مهربانى‏ با مردم‏ را پوشش دل خویش قرار ده، و با همه دوست و مهربان باش. مبادا هرگز، چونان حیوان شکارى باشى که خوردن آنان را غنیمت دانى، زیرا مردم دو دسته ‏اند، دسته ‏اى برادر دینى تو، و دسته دیگر همانند تو در آفرینش مى ‏باشند. اگر گناهى از آنان سر مى ‏زند یا علّت‏ هایى بر آنان عارض مى‏ شود، یا خواسته و ناخواسته، اشتباهى مرتکب مى ‏گردند، آنان را ببخشاى و بر آنان آسان گیر، آن گونه که دوست دارى خدا تو را ببخشاید و بر تو آسان گیرد
بخشی از نامۀ ۵۳ نهج البلاغه
ادامه مطلب ...

هرکس عبادت خالصانه اش را به سوی خدا بفرستد،.........

بدون هیچ تردیدی در شروع هر سالی، همه مون آرزو داریم که سال آینده اتفاقات خوب و خوشایندی توی زندگی مون رخ بده و شاهد کلی رخدادهای گوارا و مبارک باشیم و شاید این روزهای پایانی سال، خیلی از ماها خدا خدا می کنیم که سال 95، یه سال متفاوت واسمون باشه.

همین جا به شما اطمینان میدم که سال آینده، سال فوق العاده عالی و پرخیر و برکتی واسه ی شماست و بهترین سرنوشت ها براتون رقم می خوره. فقط یه شرط داره و اون شرط رو هم، حضرت زهرا سلام الله علیها برای من و شما با این کلام زیبا و در خور تأمل تعیین کردن که فرموده اند:
« هرکس عبادت خالصانه اش را به سوی خدا بفرستد، خداوند بهترین سرنوشت ها و مصلحت ها را برای او خواهد فرستاد.»

 

ادامه مطلب ...