✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...
✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

✿ ღ ღمهربونیღ ღ ✿

سلام ،کوچه ی کرامتی است که آدم ها راه محبت به همدیگر را گم نکنند...

لحظه سخت جان دادن

روزی عزرائیل نزد موسی آمد، موسی پرسید:
برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل: برای قبض روحت.
موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل: مهلتی در کار نیست. 
موسی (ع) به سجده افتاد و از خدا خواست تا به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
 

 


خداوند به عزرائیل فرمود: 
«به موسی (ع) مهلت بده!» عزرائیل مهلت داد. 
موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت: 
«سفری در پیش دارم!» 
مادر گفت: «چه سفری؟» 

موسی (ع) گفت: «سفر آخرت» 

مادر گریه کرد. موسی (ع) نزد همسرش آمد، کودکش را در دامن همسرش دید، با همسر وداع کرد، کودک دست به دامن موسی زد و گریه کرد، دل موسی (ع) از گریه کودکش سوخت و گریه کرد خداوند به موسی (ع) وحی کرد: 
«ای موسی! دل از آنجا بکن من از آن‌ها نگهداری می‌کنم و آن‌ها را در آغوش محبتم می‌پرورانم» 
دل موسی (ع) آرام گرفت. 
به عزرائیل گفت: جانم را از کدام عضو می‌گیری؟
عزرائیل: از دهانت
موسی: آیا از دهانی که بی واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می‌گیری؟
عزرائیل: از دستت
موسی: آیا از دستی که الواح تورات را گرفته است؟
عزرائیل : از پایت
موسی: آیا از پایی که با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته‌ام؟ 
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی داد، موسی آن را بو کرد و جان سپرد. 

فرشتگان به موسی (ع) گفتند: 
«یا أهوَنَ الأنبیاء مَوتاً کیفَ وَجَدتَ المَوتَ؛ 
ای کسی که در میان پیامبران از همه راحت‌تر مردی، مرگ را چگونه یافتی؟ 

موسی (ع) گفت: «کَشَاه تُسلَخُ و هِیَ حَیَّه؛ 

مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند، یافتم.» 

  مناهج الشارعین (علامه میرداماد)، ص 590